Wednesday, October 05, 2011

رها 3 . سفر درون شهری . موزه ی صبا


به پیشنهاد خاله مریم بچه ها رو به سفر درون شهری و بازدید از نمایشگاه آثار حجمی ناصر گیو می بریم
در مسیر رفت همراهشون نیستم و قراره که توی موزه بهشون بپیوندم
گویا مسیر رفت پر از هیجان اتوبوس سواری های متعدد و پول خرد کردن های بچه ها و آقای راننده بوده
از پدر و مادر ها خواسته بودیم که هر بچه 2000 تومن پول همراه خودش بیاره و متوجه شدیم که تقریبا هیچ کدومشون درک درستی از پول ندارن و بازی شیرین تر شد
پول ها به آبی و قرمز توی ذهنشون دسته بندی شده بود . یکی شون به آقای راننده ی اتوبوس گفته بود :آقای راننده ، من پول قرمز ندارم ولی چون پولم آبی یه ، خیلی زیاد ( ژیاد ) بار می تونم سوار (شوار) اتوبوس بشم
:)
راننده ی اتوبوس واقعا قابل تقدیر بوده و با صبوری با هر کدوم از بچه ها برخورد کرده و پول هاشونو خرد کرده بود
تا بالاخره از یک راه دور به موزه رسیدن

من توی موزه بودم و وقتی رسیدن از دیدن من بسیار شوکه شدن
قبلا هم به این موضوع بر خورده بودم که دیدار های خارج از فضای آموزشی بچه ها چقدر با دیدارهای داخلی شون فرق داره . همه روی سر و کول من بودن و می خواستن بغلم کنن و باهام دست بدن و سوال هایی ازین دست که : خاله ، این جا مال تو اه ؟ یا این که همه ی این مجسمه ها رو تو ساختی ؟
بچه هایی که صبح ها به زور سلام و علیک می کنن و حتی کلاس کوچولویی هم می گذارن

برخوردشون با مجسمه ها نکته ی شگفت انگیز بعدی بود . مجسمه های مدرن سنگ و فلز
مهم ترین نکته ی مجسمه ها ، سوراخ بود . مجسمه ای که سوراخ داشت خیلی جالب می شد . به ویژه اگه می تونستی دستتو از توی سوراخ رد کنی
براشون توضیح دادیم که به مجسمه ها دست نزنن و آثار هنری ارزشمندن و این حرف ها . تلاششون قابل تقدیر بود ولی هر از گاهی یه لمسی می کردن و ذوق می کردن . سوراخ ها و نوک تیزی های مجسمه ها دل و دینشونو می برد
آقای مسئول یه جا تذکر جدی بهشون داد که بچه ها جا خوردن ولی برخوردشون جالب بود . پسر کوچولو به آقای مسئول می گفت : شما به ما گفتین که به مجسمه دست نزنیم چون ممکنه دستمون زخمی بشه . نه ؟
:)

بخش پایانی موزه گردی مون نقاشی بود . کاغذ ها پخش شد و بچه ها روی زمین ولو شدن و مجسمه ها رو کشیدن . ذوق انگیز بود

احسان تلاش کرد عکس گیو رو هم کنار نقاشی اش بکشه و در نهایت با خط خرچنگ قورباغه اش توی دفتر نظرخواهی نوشت : خیلی خوب بود . ممنونم . احسان


باز سوار اتوبوس شدیم و در مسیر طولانی اتوبوس های زرد و سبز و نارنجی و باجه تلفن ها رو شمردیم تا به رها رسیدیم

3 comments:

ساناز said...

یاسی یعنی قربون این نوشته هاتم... بنویس خواهر بنویس

نیوشا حکمی said...

بسیار زیبا بود و حسرت برانگبز!ـ

آتوسا said...

خيلي چسبيد. مرسي