مدتی یه دلم سماور می خواد.بذارم توی اتاق کارم با یه عالمه فنجون سفالی،یه رومیزی،چایی و قند و خرما
هوا داره سرد می شه،اتاق و کلاس درسی که توش درس می دهم هم گرمای کمی داره
مجسم کنین!دارین به درس گوش می دین و می تونین برین یه چایی برای خودتون بریزین.رویایی نیست؟
پ.ن:اصل حرف می دونی چی یه؟هوای کارگاه نواب از سرم نمی ره این روزها
7 comments:
تو قندونت توت خشک هم بریز
اگه حال نداد هر چی خواستی بگو
ایلیش
...
توت خشک...چه ایده ی خوبی
(این سومین باری است که این کامنت را می ذارم و راه به من نمی ده این بلاگر ناهمراه)
دلم نمی یاد صفحه وبلاگت را ببندم. این پست را گذاشتم و هی بر می گردم و می خونمش ..... این پست چه معنی برای بقیه داره؟برای من ولی یه جای عمیقی توی دلم پیچ می خوره و هزار مورچه توش شروع می کنه به راه رفتن..... حس اون شستن های حیاطها.... اون پله ها که بالا پایین می رفتیم.... کاش که یه روز دوباره شما دوتا همون قدر نزدیک باشین... هرچند شماها همیشه نزدیکین لعنتی های عزیز
طعم خوش اون جسارت ازمون جدا نمی شه...چقدر خوشحالم که اونقدر ندار و احمق و جسور و با صفا بودیم که موفق شدیم کارگاه بزنیم:)
هی! شما سه تا!
به من حق بدین یه مقدار دلم برای اونجا تنگ شه
باشه..به تو هم حق می دیم...جق که مفت اه
Post a Comment