مجلس عزای ویژه ای بودم امروز.متوفی رو نمی شناختم.برای ادای احترام به خواهرش رفته بودم.ولی آدم های عزیز بسیاری دیدم.یکی از عزیزترین ها،خانم رئیسی است.خانم 65 ساله ای که دوسالی باهاش حافظ خوندم و بسیار بهش مدیونم
بغل اش می کنم.وجودم پر از شوق اه از دیدنش.با آرامش همیشگی اش ازم می پرسه:چه داری می کنی این روزها؟می گم :هزار کارو هیچ کار.می گه:ولی دیگه همسو شون کن.کم کم دیر می شه
کم کم داره دیر می شه
بغل اش می کنم.وجودم پر از شوق اه از دیدنش.با آرامش همیشگی اش ازم می پرسه:چه داری می کنی این روزها؟می گم :هزار کارو هیچ کار.می گه:ولی دیگه همسو شون کن.کم کم دیر می شه
کم کم داره دیر می شه
No comments:
Post a Comment