رفتیم پیش نور الدین زرین کلک تا ایده ی خام فیلم کوتاه های آموزشی در مورد هنر ایران رو براش بازگو کنیم و جویای نظرش بشیم
نمای بیرونی خونه اش زیبا و ساده بود و ما رو به تو رفتن دعوت می کرد.زنگ زدیم وبه جای فشار دادن دکمه ی آیفون، بهمون نوید داد که الان می یام دم در
به پیشوازمون اومد.این دومین روح مثبتی بود که در ما تازه کرد
حیاط خونه نه چندان بزرگ ولی بی نهایت با صفا بود.دلم می خواد یک بار دیگه روی بی نهایت تاکید کنم.چند پله به سمت پایین هدایتمون کرد و ما رو به فضای امن آتلیه اش راه داد.نور،دیوار های آجری،میزکاری با رومیزی زرد قناری ساده.مبل و صندلی چوبی با رویه مبل های سفید.کتابخانه ای سرشار از کتاب های کودکان،چند ماسک اویزون به دیوار و چهار آدمک دست داده به هم و ظرافت های بی شمار دیگه
آتلیه با چند پله به حیاط مشرف بودو در اتلیه درساعت های حضور ما به حیاط باز بود و هر از گاهی نسیمی
روی مبل های سفید نشستیم.با تمانینه مخصوصی شروع به احوال پرسی کرد.هر کس چطوره و الان چه می کنه.شاید این احوال پرسی گرم و پذیرا نیم ساعتی از زمان بود.کم کم دلیل بودن ما در خونه اش رو جویا شد،گویا هیچ عجله ای در کار نیست و همین که ما دور هم نشسته ایم و احوال هم رو پرسیده ایم،اصل ماجرای امروزه
فراموش کردم .به چایی دعوتمون کرد. رفت و برگشت ،با سه چایی و یک قهوه درچهار لیوان متفاوت.بهمون پیشنهاد کرد که هر کدومو دوست دارین بردارین
به شرح پروژه رسیدیم.در آغاز کمی حرف رو به هم پاس دادیم و او صبورانه این همه پراکندگی ذهن و کلام ما رو می شنید و به نظر می رسید کمی گیج شده ،اما همه ی سعی اش رو کرد تا ما متوجه نشیم که چقدر داریم در هم حرف می زنیم
گوش داد و گوش داد و گوش داد و ما یکی در میون حرف زدیم و حتی توی حرف هم چیزهایی اضافه کردیم...بعد از مکثی طولانی با آرامش،شگفتی و فروتنی باور نکردنی ای ،گفت که ایده براش خیلی جالب و تازه است و این ماییم که داریم بهش چیزهایی یاد می دیم .مدتی تامل می کرد و گاه سوالی می پرسید و ادعا می کرد که این سوال فقط جهت درگیر شدن ذهن اون با پروژه است و نه به این خاطر که نقصی در این ایده می بینه
سه ساعتی کنارش بودیم.تک تک گره های ذهنی مون رو می کشید بیرون و حلاجی می کرد.کم کم چشماش برق بیشتری می زد.دوسه بار عذر خواهی کردیم که زیاد مونده ایم و خواستیم رفع زحمت کنیم.با محبت عجیبی گفت:نه!من تازه درگیر شده ام .کجا می خواهید برید؟بذارین کمی باهم حیاط رو آب بدیم
به حیاط آب پاشی شده ی عزیزشون پا گذاشتیم.خانم نازنینش به ما ملحق شد...هندوانه و گلدون و نرده هایی که مثل نردبان بود و حتی دزد ها رو هم به صفای خونه دعوت می کرد
طور بی توصیفی از دیدنش خوش حالم.بی جهت نیست که کسی را بزرگ می بینیم.بزرگ،برای من یعنی آدمی با ظرافت های کوچک بسیار.که هر چقدر کوچک و خام باشی،باز کنارش آروم بگیری و فکر کنی می تونی کسی از مردمان موثر زمان ات باشی.که وجودش به تو شوری برای تحمل روزهای سخت بده و امنیتی،تا یادت بیاد تنها نیستی. بزرگترین انیماتور ایران و رئیس انجمن انیمیشن جهان،در این چند ساعت برای ما به مهربانی یک پدربزرگ بود،بی هیچ تکلفی
نمای بیرونی خونه اش زیبا و ساده بود و ما رو به تو رفتن دعوت می کرد.زنگ زدیم وبه جای فشار دادن دکمه ی آیفون، بهمون نوید داد که الان می یام دم در
به پیشوازمون اومد.این دومین روح مثبتی بود که در ما تازه کرد
حیاط خونه نه چندان بزرگ ولی بی نهایت با صفا بود.دلم می خواد یک بار دیگه روی بی نهایت تاکید کنم.چند پله به سمت پایین هدایتمون کرد و ما رو به فضای امن آتلیه اش راه داد.نور،دیوار های آجری،میزکاری با رومیزی زرد قناری ساده.مبل و صندلی چوبی با رویه مبل های سفید.کتابخانه ای سرشار از کتاب های کودکان،چند ماسک اویزون به دیوار و چهار آدمک دست داده به هم و ظرافت های بی شمار دیگه
آتلیه با چند پله به حیاط مشرف بودو در اتلیه درساعت های حضور ما به حیاط باز بود و هر از گاهی نسیمی
روی مبل های سفید نشستیم.با تمانینه مخصوصی شروع به احوال پرسی کرد.هر کس چطوره و الان چه می کنه.شاید این احوال پرسی گرم و پذیرا نیم ساعتی از زمان بود.کم کم دلیل بودن ما در خونه اش رو جویا شد،گویا هیچ عجله ای در کار نیست و همین که ما دور هم نشسته ایم و احوال هم رو پرسیده ایم،اصل ماجرای امروزه
فراموش کردم .به چایی دعوتمون کرد. رفت و برگشت ،با سه چایی و یک قهوه درچهار لیوان متفاوت.بهمون پیشنهاد کرد که هر کدومو دوست دارین بردارین
به شرح پروژه رسیدیم.در آغاز کمی حرف رو به هم پاس دادیم و او صبورانه این همه پراکندگی ذهن و کلام ما رو می شنید و به نظر می رسید کمی گیج شده ،اما همه ی سعی اش رو کرد تا ما متوجه نشیم که چقدر داریم در هم حرف می زنیم
گوش داد و گوش داد و گوش داد و ما یکی در میون حرف زدیم و حتی توی حرف هم چیزهایی اضافه کردیم...بعد از مکثی طولانی با آرامش،شگفتی و فروتنی باور نکردنی ای ،گفت که ایده براش خیلی جالب و تازه است و این ماییم که داریم بهش چیزهایی یاد می دیم .مدتی تامل می کرد و گاه سوالی می پرسید و ادعا می کرد که این سوال فقط جهت درگیر شدن ذهن اون با پروژه است و نه به این خاطر که نقصی در این ایده می بینه
سه ساعتی کنارش بودیم.تک تک گره های ذهنی مون رو می کشید بیرون و حلاجی می کرد.کم کم چشماش برق بیشتری می زد.دوسه بار عذر خواهی کردیم که زیاد مونده ایم و خواستیم رفع زحمت کنیم.با محبت عجیبی گفت:نه!من تازه درگیر شده ام .کجا می خواهید برید؟بذارین کمی باهم حیاط رو آب بدیم
به حیاط آب پاشی شده ی عزیزشون پا گذاشتیم.خانم نازنینش به ما ملحق شد...هندوانه و گلدون و نرده هایی که مثل نردبان بود و حتی دزد ها رو هم به صفای خونه دعوت می کرد
طور بی توصیفی از دیدنش خوش حالم.بی جهت نیست که کسی را بزرگ می بینیم.بزرگ،برای من یعنی آدمی با ظرافت های کوچک بسیار.که هر چقدر کوچک و خام باشی،باز کنارش آروم بگیری و فکر کنی می تونی کسی از مردمان موثر زمان ات باشی.که وجودش به تو شوری برای تحمل روزهای سخت بده و امنیتی،تا یادت بیاد تنها نیستی. بزرگترین انیماتور ایران و رئیس انجمن انیمیشن جهان،در این چند ساعت برای ما به مهربانی یک پدربزرگ بود،بی هیچ تکلفی
1 comment:
che qashang...
Post a Comment