Monday, September 21, 2009

مائده

مائده اومد پیشم
فقط باید این کوچولوی دماغ عقابی درخشان رو دیده باشی تا بفهمی من تا چه حد هر بار از دیدنش شگفت زده،سرمست و نگران می شم
می یاد و برام بی وقفه حرف می زنه.به شیوه ای که هرگز نتونستم برای کسی درست روایت اش کنم
از مغولستان می گه.از بی نهایت.از زیادی "آدم"توی دنیای بی در و پیکر.از این که اون روی سکه ی آدم ها رو می بینه
کارگردانی می خونه.و من همیشه فکر می کنم اگه کسی در حاشیه ی زندگی روزمره ی خودش دوربینی می کاشت،آیا جزو معروف ترین کارگردان های دنیا نمی شد؟

امروز سه ساعتی با من و سبا بود.گاهی از گرد راه می رسه آخه.گاهی که زود به زود هم نیست
سه ساعتی نشست و برامون حرف زد.مثلا می گفت که یکی از نگرانی هاش اینه که ممکنه "مالی"یا "سومالی"توهمی بیش نباشه و کیه که این کشورا رو دیده باشه؟؟وقتی از نگاهش به آدم ها می گفت چشمای براقش خیس می شد
من این شگفت انگیز و خیلی جدی می گیرم.خیلی خیلی جدی.با آدم های زیادی در زندگی معاشر بوده ام .یاد ندارم کسی به این اندازه نو دیده باشم
می دونم که مرزهای نبوغ و جنون خیلی به هم نزدیکن و همین طور که هر بار می بینمش و لذتشو می برم،دارم برای سالم موندن و زنده و تا این حد خلاق موندنش دعا می کنم


1 comment:

Unknown said...

بیشتر از این دخترها بنویس یاسی
دلم براشون خیلی تنگ شده