Tuesday, June 20, 2006

روز اول

صبح روز اول
کوله ها به پشت،بطری های آب پر می شن و می رن توی کوله ها
راه می افتیم
از همون قدم های اول وزن کوله یه کمی خودنمایی می کنه
اولین سراشیبی به شک می افتی:نباید می اومدم؟؟
شیار عرق بر صورت،گردن،پشت...موهات خیس شده ان و.."تا صبحانه چقدر مونده؟"..معلوم نیست
توی فشار های درون و بیرون دست و پا می زنی.حال و هوای شهر کثیف هنوز باهاته.پروژه ها و برنامه های نیمه تموم ذهن ات،مجال لذت بردن رو ازت دزدیده...سنگینی کوله شده سنگینی روح ات..از درون به خودت می پیچی و سعی می کنی قدم هات رو با گروه هماهنگ کنی
به کولر خونه ات فکر می کنی و به این که کی و کجا اشتباهی مغز خر خوردی؟
اولین استراحت،رویایی یه...کلی آب می خوری و هر چی به دستت می رسه.اگه سرپرست،جلو دار یا عقب دار نباشی که دیگه بهشت زیر پات اه.سایه ای گیر می یاری،یه گوشه لم می دی و در دل آرزو می کنی که کاش زمان این استراحت جاودانی بود
بعد از استراحت اول اما...رنگ ها یه کمی پر رنگ تر نشده ان؟
علف علف تر،گاو گاوتر،و آدم آدم تر
ذهن ات مورمور می شه...چی شد؟
بدن ریتم می گیره...نفس،قدم،نفس،قدم
پرنده ها اون تو،توی دلت،شروع می کنن به بال بال زدن...تو دوست تر می شی...راه می افتی و با بغل دستی ات شروع می کنی به احوال پرسی
کسی نمی خواد این نوشته رو ادامه بده؟

7 comments:

Anonymous said...

زدی تو خال دختر! اين استراحت اول واقعا نقطه عطف برنامست! قبلش آدم همش داره به خودش و زمين و زمان بد و بيراه می گه و در فکر پيدا کردن راهی واسه دودره کردن برنامست، ولی بعدش: زندگی شيرين می شود!!! پ

پ.ن1. اينقدر کامل و به جزئيات شرح دادی که نمی شه هيچی بهش اضافه کرد! پ

پ.ن2. نمی دونم چرا اينقدر بايد مکرر شه برامون اين قصه ای که هممون از اول تا آخرشو از بريم ولی هر بار انتظار داريم که به طرزی متفاوت تجربش
کنيم... پ
پ.ن3. پيوست نامم از اصل نامه بيشتر شد!!! پ

یاسمن said...

:)

Anonymous said...

من قصد ادامه دادن دارم . ولی نه این جا. کوله ها را ببند،بادبان را بر افشان، لنگر ها را بکش که من اومدم. بریم کوه. نه؟

یاسمن said...

معلومه!

Anonymous said...

عالی
عالی
ادامه میدم ایشالا

الى said...

نفس، قدم نفس،قدم،
دو تا شستاتو مى‌ندازى زير بندهاى کولت و سعى ميکنى يه کم از فشار پشتت کم کنى،سرت رو ميارى بالا و گوشات رو تيز ميکنى،جلودار داره مى‌خونه
«پرده بر انداز و بزن ساز نو هين که رسيد از فلک آواز نو…>
ته دلت ميلرزه،بر مى‌گردى به شيش سال پيش،ناباورانه دور و برت رو نگاه ميکنى،همه جمعن،به اندازه ئ هميشه دوستانه ،و به همون حد عادى،انگار که تمام اين شش سال هر روز چايى صبحتو باهاشون خوردى،انگار که تمام اين سالها هر وقت هوس کردى،زنگ درشون رو زدى و پريدى تو و تو گوشه‌ى ناب خودت نشستى، از دلت گفتى از دلشون شنيدى…انگار که،…
صدات رو صاف ميکنى ،شورى اشکات رو فرو مى‌دى و باهاشون همصدا ميشى:
« دو چيز انده برد از خاطر تنگ
نى خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ…»

Anonymous said...

اون حرفای گفته و ناگفته، شوری اشکا و شيرينی خنده ها، و همنوائی ها و هم آوائی ها رو اضافه می کنی به اون نوستالژياهای انباشته توی کولت... می ايستی، کولتو میندازی روی دوشت، سنگين تر شدنشو حس می کنی، باز دو تا شستاتو مى‌ندازى زير بندهاى کولت و سعى ميکنى يه کم از فشار پشتت کم کنى، باز سرت رو ميارى بالا و گوشات رو تيز ميکنى، باز جلودار داره مى‌خونه: پرده بر انداز و بزن ساز نو هين که رسيد از فلک آواز نو... و بازنفس، قدم نفس،قدم... پ