Tuesday, July 11, 2006

غم مدار

آرام ام.چند روز پیش بچه ها رو برده بودیم کوه.با این که همه چیز خوب بود،اما مشکلاتی هم پیش اومد که دلم رو لرزوند...این دل چقدر حالا حالاها باید بلرزه
بازهم دلم می خواد بگم کلا آرام ام.این روزها حس می کنم با بچه ها رفیق ام.خیلی زیاد.باهم روابط روان ای داریم و کمتر شک می کنم....کارگاه راه افتاده
دوست عزیز بی قرارم ایران اه و وجودش مثل همیشه مرهم و همراه ام اه
بابا اومده پیش ام،چند ساعتی یه که از راه رسیده.با هم شام خورده ایم و خندیده ایم
یاد گرفته ام که قدر بدونم،لحظه های بودن مثل جواهر می مونه
چرا غمگین باشم؟

2 comments:

Laleh said...

ياسي، ياسي عزيز!!!

Anonymous said...

خوشحالم برات ياسی... خيلی... بعد از مدتهادارم توی نوشته هات بوی آرامش رو حس می کنم... اينکه بعد از طولانی سرگشتگیت اين بتونه يه جای پای محکمی باشه برای قاطع شروع و تداومت واسه پيدا کردن ريشه های اين سرگشتگيت که شايد درونی بوده و تو همش سعی کردی ناديدشون بگيری و فراموششون کنی با وقف تمام خودت برای يه عشق عمومی (شاگردات و...) پ

پ.ن.اين موضوع شايد به نوعی درد مشترک همه ماهاست و خطاب اين صحبتم نه به تو که به ماست... پ