Friday, January 01, 2010

مدرسه ای در خیابان مولوی .قسمت سوم

ازتفاوت های بنیادی دو مدرسه ای که امسال با آن ها دست به گریبانم ، حس منگی بهم دست داده
هر بار مجبورم طرح درسم را تغییر بدهم و با شرایط کلاس انطباق حاصل کنم

هر چهارشنبه آشفته از مولوی بر می گردم.چی باید بهشون یاد بدهم؟
هنوز بسیار کم توجه اند.کمابیش اکثرشون به چیز زیادی توجه نشان نمی دهند
مثلا می پرسم طول درختها رو تخمین زدین؟
یکی می گه :بله خانوم 3 متر و 10 سانت
می پرسم:چطوری این کارو انجام دادین؟
می گه:خب 5 متر

کلا هنگ کرده ام.یه مثال بامزه ی داغون کننده ی دیگه براتون بنویسم
هفته ی پیش قرار بوده از فاصله ی مدرسه تا مترو (تقریبا طول یک خیابون)رو روی کاغذ بکشن و نام گذاری کنن

بماند از تمرین هایی که تحویل دادن
بهشون گفتم من الان که از مترو اومدم بیرون ،تعداد قدم هام رو شمردم تا مدرسه.حدس می زنین چند قدم بود؟
روی تخته نوشتم
زیر 100/بین 100 تا 300//300 تا 500/500 تا 700/و همین طور تا آخر
قرار بر رای گیری بود
سوالی که می پرسیدن می دونین چی بود؟
خانوم می شه چند تا رای بدیم؟؟

خودمو عجیب کنترل می کنم و تا حد زیادی شماتت،از این که نمی شناسمشون،و درک درستی از روحیه شون ندارم
نمی دونم به چی فکر می کنن و چی می خوان

می دونم که این نوع برخورد از کم هوشی نیست،بیشتر از بی فکری یه
باید بفهمم به چی دارن فکر می کنن


2 comments:

Mim Noon said...

ياسي، گمونم ماجرا اينه كه دوري ازشون. از همه چيشون

safzav said...

وقتی تفاوت شاگردها رو کشف می کنی ... چقد این حس آشناست و من وقتی جایی به این کشف رسیدم و تلاش کردم بفهممشون چقدر حس کردم دارم جلوتر میرم، معلم تر میشم ...ا