Monday, February 20, 2006


8 comments:

Anonymous said...

می تونم به طور قاطع اين اميدواری رو بهت بدم که هنوز اونقدر سه جلدت کهنه نشده که بشه براحتی از بين بچه هات تشخيصت داد !!!

:-)

azadeh_khanoom said...

نمیگم که نمی خوام تاثیر گذار نباشم ها ولی وقتی هی به این موضوع فک می کنم کلا می ریزم به هم ! این روزها ترجیح می دم پیش اونها صرفا و صرفا خودم باشم کاری که هیچ جای دنیا نمی تونم خیلی راحت انجامش بدم! هر چند اصلا این کارو پیشنهاد هم نمی کنم ولی ....

Anonymous said...

ياسي جون! از خاطات اشتباه گرفته شدن با بچه‌ها براي عمو پيام تعريف كن

یاسمن said...

آره پیام،یه روز بچه ها رو برده بودم کوه،رسیدیم به یه درخت گیلاس که به نظر من توی ملک شخصی نبود.منم به بچه ها گفتم بخورین!همین طور که می خوردیم،یه پیرمرد وحشتناک بد اخلاق سوار بر خر اومد و شروع کرد سر من داد زدن که:هی بچه بزرگترت کو؟شما احمقا مگه نمی فهمین؟منم گفتم:نمی دونم کجاست!بچه ها هم که دیگه مرده بودن از خنده و پیرمرده هی بیشتر شاکی می شد!خلاصه اینجوریاست

یاسمن said...

آزاده،من حتی به این خود بودن ام هم مردد ام.می دونی ،مثلا من اگه به خودم باشه،بچه ها رو به شدت لوس می کنم.کما این که گاهی همین طوره.اما خوب...خیلی هم خوب نیست

azadeh_khanoom said...

من هم گفتم که اصلا اینو پیشنهاد نمی کنم! هر چند فک کنم من خودم باشم یه ذره بچه ها ازم حساب می برند!تا اینکه بخوام ...
خلاصه این معلمی هم داره بد دردی می شه دیگه! البته من شکایتی ندارم ها!

Anonymous said...

:) :) :)
به انضمام يه عرض ارادت از نوع شديدا خدمت آق بهمن

Anonymous said...

یاسی باید باز هم بگم

این عکس محشره
.
.
.
در ضمن دو تا از این بچه ها هم شاگردای قبلی من بودن !!! دو تا از بهترین شاگردای من