Tuesday, February 07, 2006

سه شنبه

یک سه شنبه شلوغ دیگه طی شد
امروز از جمله روزهای پیچیده عجیب مدرسه بود

فردا تاسوعاست
تیتر وار دوست دارم بگم
هفت و نیم صبح:زیارت عاشورا،نوحه،گریه،چایی شیرین و شیرینی
هشت صبح:دعوا(من بر سر بچه ها نازل شدم که چرا چوب ها رو نخریدین)،پازل سازی با چوب های قبلی،خنده
نه و ده صبح و یازده پیش از ظهر:چوب کاری
یازده تا دوازده:بحث روانشناسی با معاون سوم ها،که تا سال پیش معلم ورزش بوده.
دوازده و یک و دو:نماز و مداح و سخنرانی رییس محترم سازمان در مورد انرزی هسته ای که حق مسلم ماست! و صلوات و تاتر عاشورا و جایزه و ...بالاخره! چلو قیمه نذری
سه:در نهایت تعجب بنده انجمن موسیقی برپا اعلام می شه.بنابراین تا پنج ساز و دهل می زنیم و می خونیم
پنج و نیم تا هفت و نیم:کلاس زبان و بحث های دست و پا ندار

الغرض:خسته ام.این جا هنوز دیوونه خونه است.گر چه واضح اه که دیوونه ها بچه ها نیستن.فردا جنازه رو می خوام ببرم چند روزی هوا بخوره.هنوز و هنوز به نظر احتیاج دارم
کاش بتونم کمی،حتی شده دو روز از خیال و فضای مدرسه خارج بشم.یکی نیست به من بگه خرت به چن من؟

1 comment:

Anonymous said...

سلام! نميدونم ما اصلا چقدر حق داريم به اين بچه ها چيزي ياد بديم. ولي اگر بخواهيم از چيزي كه خودمون تجربه كرديم منتقل كنيم من نظرم اينه: درسته كه ايده آليست بودن آدم را از زندگي عادي دور ميكنه و ممكنه آدم را سرخورده و دور از اجتماع بكنه ولي كاملا هم چيز منفي اي نيست. و دنيا به آدمهاي آرمانگرا هم نياز داره تا حركت داشته باشه. فقط بايد به اين بچه ها زندگي واقعي را هم شناساند تا مثل ما بعد از مدرسه سرگردان و منزجر از همه چيز نشوند. اما در عين حال بايد به آنها فهماند كه از روياهاشون دست نكشن و به نظر من يك زندگي سخت ولي با افق باز از زندگي راحت ولي روي زمين سفت ارزش بيشتري داره. من هميشه وقتي آدمهاي بزرگ و زندگيهاي باشكوه را ميبينم از تحسين و شگفتي پر ميشوم و در ضمن حس ميكنم كه من هم ميتوانم چنين انساني باشم و اگر نشوم كوتاهي از خودم بوده كه توانايي هايم را درست به كار نينداخته ام. شايد اين بچه ها هم به چنين الگوهايي و شناختن چنين آدمهايي خيلي نياز داشته باشند تا از خيال به واقعيت بيايند ولي نه واقعيت راكد و بدون آرزو. ببخشيد كه مفصل شد.