Wednesday, February 01, 2006

اعتراف

سلام
در فکر و کمی خسته ام
گاهی حس می کنم نکنه بيراهه رفته باشم همه اش رو؟
چرا اين قدر برام مهمه که چه تاثيری روی محيط مون می گذارم؟
چرا بيشتر برام مهم نيست که اين جايی که هستم،برای من خوب و دوست داشتنی هست یا نه؟
این ها آیا هر دو یک معنی داره؟
من می ترسم گاهی...مث سگ می ترسم(با کسر ه بخونین)..از این که چند سال بگذره و چیزی دستم نداشته باشم
گنجینه من مگه چیه؟بیشتر از دوستام و شاگردام؟

از این نگاه هم حتی می ترسم و بدم می یاد.این روزا خیلی خسته ام.بچه ها شیره جان ام رو کشیده اند و هنوز هم گویا بازی تموم نشده.
قصه دوما رو ادامه خواهم داد،وقتی که کمی آروم بگیره ماجراها.فقط این که حالا به گمانم خیلی همدیگه رو دوست داریم.همین

6 comments:

azadeh_khanoom said...

یاسی چرا وقتی ماجرا به اینجا می رسه ادم این حس رو پیدا می کنه! یعنی وقتی فک می کنی داری روشون تاثیر می گذاری و جایی رو که دوس داری پیدا کردی و درست در این لحظه فک می کنی در نهایت چه خواهد شد! "گنجینه ات چیه؟" می دونی که منظورم این نیست که عاید من چی شده! این که ... اصلا کلمه اش رو هم پیدا نمی کنم!

Anonymous said...

به این میگن تئوری خط مرزی ... که آدما رو دو طرف یک خط جا میده: تاثیرگذار بودن رو انتخاب کنی یا خوب و دوست داشتنی بودن محیط و فضای زندگیت رو
.نمی دونم کدوم طرف خط راست تره یا مهم تر یا حتی بهتر ، فقط یه چیز رو خوب می دونم و با تمام وجود حس می کنم : کاشکی آدم لب این مرز واینساده باشه ، کاشکی تکلیفش روشن باشه ، یا این طرف بچرخه یا اون طرف.

Anonymous said...

و خاطره ات تا جاودان ِ جاویدان در گذرگاه ِادوار داوری خواهد شد

شاملو

Anonymous said...

كفر زلفش ره دين مي زند و آن سنگين دل
در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود

Anonymous said...

كفر زلفش ره دين مي زند و آن سنگين دل
در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود

Anonymous said...

كفر زلفش ره دين مي زند و آن سنگين دل
در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود