Thursday, March 09, 2006

آهن

هفده سالم بود و خودم رو در قله های رفیع اندیشه و ... می دیدم
چهار تا کتاب خونده بودم و فکر می کردم همه دنیا که نه،اما بخش مهمی از آینده روی انگشتان پر قدرت من می چرخه
مهتاب بیست و پنج ساله یه روز با همه محبت اش بهم گفت:خوب یاسی ،این روزها به چی فکر می کنی؟
با شرح و تفسیر ملغمه ای از عقاید خودم و کتاب ها رو براش بلغور کردم.صبورانه گوش داد و گفت:یاسی،فکر می کنم آهن خونت کمی پایین اه.باید بیشتر آهن(یا چیزی از این دست،درست یادم نیست) بخوری و بیشتر ورزش کنی
شوکه شده بودم و بی حد بهم بر خورده بود...چه واقعیت عریانی.چه توهم آشکار و رایج ای
ممنونم مهتاب،بی نهایت ممنونم

1 comment:

Anonymous said...

شايدم بهتر بود بهت اجازه می داد که مسير خودتو می رفتی... شايد اينجوری خودت به اين نتيجه می رسيدی، نتيجه گيری ای که ديگه مال ياسی بود نه مهتاب... پ