چند روزی یه که در خیال سیر می کنم...دلم نمی خواد زیاد پامو بذارم توی واقعیت.راستش،شاید به همین خاطر اه که سفر نامه خیالی می نویسم
می ترسم.خیلی می ترسم که از بچه ها نا امید بشم.این بد ترین لحظه های بازی یه
می ترسم،که اون قدر قوی و پاکار نباشن
می ترسم،که در دام نقد گرفتار شده باشن
بغض دارم.و نمی دونم چه کنم
3 comments:
و می ترسم...که خودم اون قدر که انتظار دارم،قوی و پاکار نباشم،این از همه مهم تر بود و از نوشتنش شونه خالی کردم،ببخشید
یکی دو ماه پیش به خودم گفتم اگر بدون شمس مولانا شدی مردی. یادم باشه قصه ی ترسم را که نوشتم -رات بخوانم. اسم اعظم یا کلام مقدس یادت باشه...
اين ترست دقيقا از بخشی از اون نگرانيمه که بهت گفتم دوست دارم وقتی ديدمت ازش برات حرف بزنم... پ
پ.ن. اين ايده گذاشتن تيکه ترديد دار حرفت توی کامنتا و وفادار موندنت به اون چيزی که اول پست کردی و عدم سواستفادت از موقعيت صاحب بلاگيت واسه تصحيحش کلی چسبيد بهم!پ
Post a Comment