از زیادبود کار خسته می شم.خسته نه،بیشتر یه جور افسردگی موضعی.دلم می سوزه اگه عرضه نداشته باشم تعادلی بین زندگی حرفه ای و زندگی غیر حرفه ای ام برقرار کنم.بعضی وقتها هم به خودم می گم لوس شده ای.آدم های بسیار زیادی هستن که بیشتر از تو کار می کنن ودم نمی زنن...خلاصه...دیروز روز خیلی شولوغی بود.مراجعه های رنگارنگی پیش اومد که کم کم از شدت گیجی و خستگی اخلاقم مث سگ(باکسره بخونین)شد!جنازه رو بردم خونه و تا امروز صبح خوابیدم.خدایا تو را شکر می گویم که تعطیلی را آفریدی
Wednesday, November 29, 2006
Monday, November 27, 2006
کافی شاپ
امروز دوشنبه بود،تنها روز آزاد هفته
رفته بودم شورای کتاب . بعد ازدیدن خانوم میرهادی بسیارعزیزو نیوشای مهربون،با سمیه قرارگذاشتیم که همدیگه رو ببینیم
فکر کردیم کجا بشینیم ناهار بخوریم؟و باز به این نتیجه رسیدیم که مدرسه حتی بهترین کافی شاپ دنیاهم هست!اینطور شد که باز روانه مدرسه شدیم،اما قرار بود امروز فقط استراحت باشه
بچه ها می یومدن که کارهاشونو باهام از سر بگیرن،بهشون می گفتم: بچه ها عذر می خوام من الان توی کافی شاپ ام
بی مسئولیتی،فراغت، چایی و شکلات و دوستان جانی ،در محیط ای که هر گوشه اش هزار کار مثل پلنگ خفته!مدرسه روهمه جوره دوست دارم
Sunday, November 26, 2006
استاد
از مدرسه با شوق احمقانه ای می یام خونه،به امید شیرنسکافه داغ،صدای تار،و کتاب بسیار شیرین سرگذشت موسیقی ایرانی
چند روز گذشته کارم همین بوده.زمان با شور خارج از توصیف ای می گذره.حس می کنم هیچ وقت تا این اندازه با تاریخ همدل نشده بودم
کاش همین الان به محضر میرزا عبدالله می رفتم،یه گوشه ای می نشستم و به پنجه هاش نگاه می کردم و اون می نواخت و می نواخت.گاهی حتی فکر می کنم خودم دارم ساز می زنم،مثل قابلیت های ناباورانه آدم توی خواب
دلم صد تا عمر می خواد که هر کدومو خرج چیزی کنم .تا کی همین جور مجذوب و مجذوب تر خواهم شد؟ای شیفتگی بی پایان،استاد می خواهم، استاد واقعی
Friday, November 24, 2006
شمرون
کتاب سرگذشت موسیقی ایرانی خالقی رو می خونم.عجب دنیایی بوده.آخر هفته ها با خر می رفتن شمرون(خر توی این روایت حکم خطی های شمرون و بازی می کنه)،با تار و ضرب و کمونچه.دو سه تا خانواده توی باغ دو روز ساز می زدن و می خوندن و گپ می زدن.با زمونه ما مو نمی زنه،نه؟
Monday, November 20, 2006
عصبانی
هفته گذشته نظر خواهی کتبی و شفاهی انجام دادیم.نتایجش برام بسیار بسیار مفید بود،و حتی گاهی تکان دهنده
حالا می فهمم.با این که به تایید بچه ها نیازمندم و پر از انرژی ام می کنه،اما دلم به دنبال نقد هاشون می گرده.می ترسم جایی کم بگذارم و نفهمم.می ترسم حسی زیر پا له شده باشه و من متوجه نشده باشم
شاید بتونم بگم تکان دهنده ترین نقد رو از پر تب و تاب ترین دانش آموزم دریافت کردم.نوشت: می فهمم که زحمت می کشی.ولی خواهش می کنم اینقدر روی هنر غیرت نداشته باش.می دونم دوستش داری.اما وقتی عصبانی می شی فقط عصبانی هستی
Saturday, November 18, 2006
اعلام حضور
Sunday, November 12, 2006
سکوت سرشار از نکبت هاست
ببینین،با هم حرف بزنیم
این همه سکوت...هیچ کس فکر نمی کنه دیر یا زود زیر وزن اش کمرمون می شکنه؟
دلمون که مدت هاست از ذره ذره سکوت،ذره ذره خاموشی شکسته
تسلیم شده ایم؟کسی هست که جرات کنه و بگه ما تسلیم شده ایم؟
از روزگار شکست خوردیم؟اونی که هر کدوممون و به گوشه ای پرت کرد؟
ای بابا
Wednesday, November 08, 2006
بهت
به تجربه دریافته ام که از کلاس های دبیرستانم کمتر می نویسم،یا کمتر از اون چه که بهش مشغول ام
نمی دونم...شاید درسی که امسال راهنمایی ارایه می دم خیلی خاص باشه و پر از حرف برای گفتن،اما حتم دارم که درسی که در دبیرستان می دم،خیلی عجیب تره...برای خودم که شگفت انگیزتره. همراه با یه شگفتی مدام از رشد و تغییر بچه ها
تغییراتشون روز به روز اه،ماکروسکوپی.بزرگ و دوست ان.دوستان کوچک بزرگ.در کلاس ها آروم ام،از حمایت کامل شون برخوردارم و این رو هر روز حس می کنم،بخصوص که هر چند کوتاه،اما روزگاری حمایت نشدن رو تجربه کرده ام و این دو حال خیلی با هم فرق داره
امروز اتفاق عجیبی افتاد،خیلی عجیب..شاید فقط تقارن زمانی بود ولی برای من خیلی پر قدر بود
سر کلاس اول داشتم ویدئو پروژکشن نصب می کردم،یه چوب خیلی بزرگ و سنگین که از بالا پرده رو گرفته بود،افتاد روی سرم...صدای وحشتناکی داشت،و درد
بچه ها همه فریاد زدن :وااای!و قبل از اون که هیچ کدومشون بتونن به خودشون مسلط بشن و کمک کنن،چهار تا از بچه های سوم دبیرستان،که بسیار دوستشون دارم،پریدن توی کلاس و در حالی که به من کمک می کردن بلند بشم،سر بچه های اول فریاد می زدن که چرا گذاشتین این طوری بشه...بهت زده بودم!نمی دونین چقدر
نمی دونم درست بود که این حکایت رو نوشتم یا نه،امیدوارم حس ام رو رسونده باشم،دیگه نوشتم
Monday, November 06, 2006
حال
روزها و شب هایی پر از اتفاق بر من می گذرند...نه چندان مهم که بشه فریادشون زد و نه خیلی ساده که به سادگی بشه از سرشون گذشت
باید فکر کنم،همواره فکر کنم،تا این مرزهای باریک رفتاری ملایم تر طی بشه...بچه هایی که با مشکلات پیچیده ای مواجه اند،و از درون و بیرون به خودشون می پیچند،فضای آموزشی پرقید و بند،که از این پس باید بیشتر مراقب نگهداری اش باشم،و به طور قطع نمی خوام برای نگهداری ازش روی فلسفه های دوست داشتنی زندگی ام پا بذارم،و البته اتفاقات سرخوش و پر امید روزمره
دیروز بدنه یک گاه شمار هنری رو می ساختیم،با رنگ های خیلی زیبای مقواهای فابریانو و بچه هایی بسیار زیباتر و رنگی تر از مقواها...تلاش جمعی شعف ناکی بود،امید واریم که تا بهمن ماه پروژه گاه شمار رو به کارگاه برسونیم
و شاید نازترین اتفاق هفته گذشته رفتن به کنسرت گروه پارسیان و شنیدن "نی نوا"ی عزیز بود.چقدر جای همه تون خالی،بی نهایت خالی.بسیار عالی و تمیز و پر حس اجرا کردن و خاطره یک شب به یاد موندنی رو توی دلمون یادگار گذاشتن.دیشب بعد از این کنسرت خیلی خوب مهمون خاندان قاسمی شدم که دیگه حسن ختام حال های خوب بود
Friday, November 03, 2006
کلک چال
عصرهای جمعه ی پر از مشق های نیمه کاره،گویا تمومی نداره، با این تفاوت که اضطراب ها به اشتیاق تغییرحال پیدا کرده
جمع و جور کردن درسی که شنبه صبح ها برای اولین بار خواهم داد،یه ذوق ای داره
فردا کلاس های تاریخ نقاشی به ماتیس و گبه می رسن،و کلاس های موسیقی سازشناسی تمرین می کنن
دیشب زدیم به کوه.کلک چال.یک شبانه آروم آسون ملایم زیر نور ماه.شش نفره،آوازخوانان وگپ زنان رفتیم بالا...سرد بود،چادر ها رو بر پا کردیم وبقیه شب توی چادر گذشت.خوردیم و خوندیم و خندیدیم و خاطره مرور کردیم و...خوابیدیم!صبح هم سرازیر شدیم
به این استراحت نیاز داشتیم،خیلی زیاد،گمونم همه مون
زندگی حرفه ای وحشی و گریزناپذیراه،علیرغم تمام جذابیت و لطف اش
Subscribe to:
Posts (Atom)