Wednesday, November 29, 2006

کار

از زیادبود کار خسته می شم.خسته نه،بیشتر یه جور افسردگی موضعی.دلم می سوزه اگه عرضه نداشته باشم تعادلی بین زندگی حرفه ای و زندگی غیر حرفه ای ام برقرار کنم.بعضی وقتها هم به خودم می گم لوس شده ای.آدم های بسیار زیادی هستن که بیشتر از تو کار می کنن ودم نمی زنن...خلاصه...دیروز روز خیلی شولوغی بود.مراجعه های رنگارنگی پیش اومد که کم کم از شدت گیجی و خستگی اخلاقم مث سگ(باکسره بخونین)شد!جنازه رو بردم خونه و تا امروز صبح خوابیدم.خدایا تو را شکر می گویم که تعطیلی را آفریدی

5 comments:

khashook said...

یه شعری آرتور رمبو داره که من نمی دونم کجا ، کِی اینو خوندم و شاید شنیده ام . اصلن شعر هم یادم نمی آد. ماجرای پسری ساده لوح بود که دختری رابه چرخیدن در دشتی دعوت می کنه . در طول سفر پسر با شوق و ذوق از این که چقدر روز خوبی خواهد بود تعریف می کنه و از گل و بلبل و بستان تعریف می کنه و از عشق مفرطی که به دختر پیدا کرده می گه. بعد دختر با سردی ِ تمام فقط یک جمله می گه : " پس اداره ام چه می شود؟"
واقعن امان از این کار

Anonymous said...

:))

Anonymous said...

سلام یاسی
امروز یه عالم یادت کردم
دلم که برات تنگ شده که هیچی
یه عالم هم کارت دارم
در ضمن خدا زورت بدد و قوت(بل کسره )
مادر(اینم با کسره)

Kousha said...

As ta'tili-t lezat bebar, garche labod ta hala tamoom shode...

Ajib nist ke as chiza-yee ke behesh eshq mivarzim ham hkaste mishim?

Khoda khodesh ham az ta'tili badesh nemiad! Har jomle-i ye moghe' tamoom mishe, nafas ke naresid, va misti, ye nafas migiri ta jomle-ye ba'di.

hhhh................

Anonymous said...

آی گل گفتی آقا کوشیار!راستی دیروز یه سری رفتم پیش نرگس،یه عکس از خانوم آقا داره توی اتاقش