Wednesday, November 08, 2006

بهت

به تجربه دریافته ام که از کلاس های دبیرستانم کمتر می نویسم،یا کمتر از اون چه که بهش مشغول ام
نمی دونم...شاید درسی که امسال راهنمایی ارایه می دم خیلی خاص باشه و پر از حرف برای گفتن،اما حتم دارم که درسی که در دبیرستان می دم،خیلی عجیب تره...برای خودم که شگفت انگیزتره. همراه با یه شگفتی مدام از رشد و تغییر بچه ها
تغییراتشون روز به روز اه،ماکروسکوپی.بزرگ و دوست ان.دوستان کوچک بزرگ.در کلاس ها آروم ام،از حمایت کامل شون برخوردارم و این رو هر روز حس می کنم،بخصوص که هر چند کوتاه،اما روزگاری حمایت نشدن رو تجربه کرده ام و این دو حال خیلی با هم فرق داره
امروز اتفاق عجیبی افتاد،خیلی عجیب..شاید فقط تقارن زمانی بود ولی برای من خیلی پر قدر بود
سر کلاس اول داشتم ویدئو پروژکشن نصب می کردم،یه چوب خیلی بزرگ و سنگین که از بالا پرده رو گرفته بود،افتاد روی سرم...صدای وحشتناکی داشت،و درد
بچه ها همه فریاد زدن :وااای!و قبل از اون که هیچ کدومشون بتونن به خودشون مسلط بشن و کمک کنن،چهار تا از بچه های سوم دبیرستان،که بسیار دوستشون دارم،پریدن توی کلاس و در حالی که به من کمک می کردن بلند بشم،سر بچه های اول فریاد می زدن که چرا گذاشتین این طوری بشه...بهت زده بودم!نمی دونین چقدر
نمی دونم درست بود که این حکایت رو نوشتم یا نه،امیدوارم حس ام رو رسونده باشم،دیگه نوشتم

3 comments:

Anonymous said...

تاثير گذاره... (هم پختگی و بلوغ فکری بچه ها و هم جايگاهی که تو پيدا کردی میون اين آدم بزرگای کوچولو...) اونقدر تاثيرگذاره که نمی دونم
چی بنویسم...پ

پ.ن1. شايد این که خورده تو سرت موجب شه دوباره از نظر ذهنی برگردی به وضعيت نرمال! (قانون منفی در منفی ميشه مثبت!) :-)
پ.ن2: حالا جدای شوخی سرت چطوره الان؟ مشکلی که پیش نيومد؟

Anonymous said...

مدتیه که نسل جدید برام به علامت سوال بزرگی تبدیل شدن. بعضی وقتها فکر می کنم با دنیای ما فرسنگها فاصله دارن.
بعضی اوقات فکر می کنم بیش از حد سطحی و یک بعدی هستن و همیشه از این قضیه وحشت دارم.
و تو این شانس رو داری که با واقعیت اونا آشنا بشی. انگار بچه ها در نهایت بزرگی فقط تشنه اند.
تشنه ی یکی که درکشون کنه، یکی که یک فکر نو داشته
باشه. انگار از همه ی کلیشه ها خسته اند. تا اونجا که من فهمیدم تو سعی می کنی درکشون کنی ، نه اینکه نفیشون کنی. این بهترین کاریه که
یه معلم می تونه برای شاگرداش انجام بده. فکر می کنم اونچه که یه معلم رو در قلب شاگردی جاودانه می کنه ( مثل دایی علی عزیز) ،
محبت صادقانه ی بدونه ترحمه و درک و همدلی و ایده های نو و شاید مهمتر بیان نو و خلاق .

Anonymous said...

سرم خوبه.یه قلمبه کوچولوی بامزه داره

این صحنه خیلی هم بار طنز داشت در ضمن!خودم که کلی خندیدم

درک بچه ها...کار آسونی نیست چشمه.از بس که هویت دارن.خودتون که یک نمونه باحالش رو در خونه دارین