خسته از چهارمین کلاس درس برمی گرده..چهارمین باری است که از صبح تا حالا به سمت ام اومده...در نگاه اش چیزی است که مشوش ام می کنه.سومین روزی است که این قدر آشفته است،و کلمه هایی که از دست اش می گریزند
بغل اش می کنم.حتی نمی پرسم چته.می گه بخون،خواهش می کنم یه چیزی بخون که من دیگه بترکم.یه چیزی که خشم و غم منو جواب بده...چی بخونم؟هر چی جستجو می کنم چیزی برای تلاطم 17 ساله اش پیدا نمی کنم...چند تا آهنگ براش می خونم،کمی راه می ریم،از گریه خبری نیست،خشم بیش از این هاست
از مدرسه می زنیم بیرون به سمت پارک...برام از امتحان دینی فردا می گه.از این که باید 16 ویژگی یک همسر مناسب رو حفظ کنن.می خندم.اما به خوبی می بینم که چقدر این بیگاری ها غرورش رو جریحه دار کرده...می گم:بی خیال شو،با چاشنی طنز برو جلو
با غم عجیبی نگاه ام می کنه..تا کجا؟تا کجا رو با طنز برم جلو؟کدومشو؟...فهرست وظایف مهمل ای رو که باید انجام بده بهم یاد آوری می کنه..نمی دونم چی بگم!
توی پارک ایم،روی نیمکتی نشسته ایم.بهش عمیق نگاه می کنم...این همه هوش و زیبایی رو چی می تونه در بر بگیره؟کی؟
سر هر دومون پایین اه و در سکوت داریم فکر می کنیم،با لباس مدرسه...دو مرد کثیف در لباس پاسدار با موتور جلومون ظاهر می شن و شروع می کنن به تذکر دادن.در نگاهشون بی شرمی پلیدی یه.جوری نگاهش می کنن که در چند لحظه انواع حس به سراغ من می یاد...مکالمه رو کش می دن تا بیشتر نگاه اش کنن.حس می کنم این اولین باره که تا این حد به این فاجعه نزدیک ام..بالاخره تشریف می برن .حس خفگی می کنم... در بهت و سکوت راه خونه رو پیش می گیریم
دلم موسیقی اعتراض می خواد...حالا می فهمم..چقدر به یک پینک فلوید فارسی احتیاج داشتم که براش بخونم
بارون شدت می گیره