عصر بهاری.حیاط..ابرهای سیاه هزار چشم ونم نم بارون
پنج سه یک بازی می کنیم.سه دست.و هر سه تا رو می بازم
مهربون ترین سومی کنار مهربون ترین اولی نشسته و سعی می کنه کمک اش کنه که به تعادل قبلی اش برگرده...مهربون ترین اولی اسمش کوچولو اه.عاشق شده و روزگارش ریخته به هم.مهربون ترین سومی می خواد تا اون جایی که می تونه منطقی و منصف باشه،امانمی نونه،آخه دو سال پیش اون عاشق بود
کمی دورتر، روبروی دو تا نازنینم می شینم.صداشونو نمی شنوم،اما تصویر و حرکاتشون گویاست
چند هزار بار به این جا می رسه دنیا؟وچطور هر بار این قدردیدنی ؟
دو تا کفتر چاهی روی پشت بوم نشسته ان به طنازی...یه کلاغ جلوی پام رژه می ره و دو نفر روی نیمکت کناری مشتق می گیرن ...اون طرف تر،چهار نفر با اره مویی چوب می برن
کیفمو برمی دارم و خودمو قانع می کنم که هر کس باید یه موقعی بره خونه
No comments:
Post a Comment