دو هفته ی گذشته پر از اضطراب و ماجرا گذشت . در محیط تازه ام همه چیز بحرانی است ، همه چیز
سحر عزیز هر روز با فشار تمام برنامه ریزی می کنه و ما به هم اش می زنیم
بهانه این اه که امروز شرایط خیلی بحرانی بود
:)
دو هفته است که ننوشته ام
فشار های مالی ، تربیتی ، درمانی ...فشار آشکار نبودن سبک و جایگاه
همه روزی هزار بار از خودمون می پرسیم :جای من کجاست در این بازی؟
چند روزی می شه اما که خیلی امیدوارم . حس می کنم به تقدیر تسلیم شده ام و خودمو مرکز این بازی نمی بینم
سعی ام رو خواهم کرد . شاید مدت ها بود که این قدر با تمام توانم برای کاری نجنگیده بودم ، اما دیگه قصد ندارم خودمو روی نبض سرنوشت یک موسسه ی هفت ساله در حال بالا و پایین پریدن ببینم
این جا هر چه هست یک پایگاه امن برای بچه هاست .خاله ها و عموها ی خیالی این بچه ها دلسوزانه می دون و دم بر نمی زنن
بچه ها کنارشون احساس امنیت می کنن و مگه امنیت چیز ارزونی یه؟
کجای این دنیا می شه راحت پیداش کرد؟
هفته ی پیش در راه بم کرمان به سحر و علی گفتم : شاید شانس حمید رضا باشه که به جای پدر و مادرش داره کنار ما (هنوز ما گفتن برام سخته ،هنوز به تمامی اون جایی نشده ام) بزرگ می شه ، کسی چه می دونه؟
هفت سال کنار سارا و علی بودن امتیاز کمی نیست ، حالا دیگه بعد از 5 هفته رفت و آمد حاضرم بر اسمشون قسم بخورم
دلم مدام براشون تنگ می شه و برای سحر و صفورا و بهادر و مرضیه و محد
ما به راستی داریم خانواده می شیم
No comments:
Post a Comment