Sunday, October 10, 2010

بم ، واقعیت ،آشفتگی های مضحک

دیروز صبح ، پیش از آغاز کارهای روزانه سارا با یک صحنه ای مواجه شد
هفت هشت تا از پسرها یکی از سرسره های فلزی رو کشیده بودند کنار دیوار و خودشونو به پشت بام همسایه رسونده بودند . همه از روی پشت بام آلومینیومی همسایه به سارا صبح به خیر گفته بودند

اوضاع به هم ریخت .همه ی مسئول ها احضار شدند و بحث و دلخوری مفصل

حوالی ظهر اوضاع کمی مرتب شده بود که دخترکان از مدرسه هاشون با سرویس سر رسیدند

آموزشگر کلاس اول متحیر خبر داد که حدیث با بقیه ی بچه ها نیومده . با مادرش تماس گرفتند و او هم بی خبر بود
با مدیر مدرسه تماس گرفتیم .بی نوا برگشت مدرسه تا دنبال بچه بگرده و در مدرسه هم نبود...دردسرتان ندهم .یکی دوساعت بعد در خونه ی دوست اش فاطمه پیدا شد . گویا معلم کلاس بچه ها رو برای کاری دو نفر دونفر گروه بندی کرده بود و گفته بود شما از این به بعد با هم این ! بنابراین با هم بودن دیگه

2 comments:

Unknown said...

به نظر من که خیلی منطقیه من هم ممکن بود همین کار رو بکنم

یاسمن said...

:))شیدا اتفاقا خیلی کاراکترش شبیه تو اه