Thursday, April 13, 2006

قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد

من دوباره معتاد شدم.مثل 4 سال پیش که آگاهانه به لحظه لحظه بودن در کارگاه معتاد شدم
هر روز صبح با عشق به کارگاه،با عشق به با هم بودنمون،به هوای بوی چوب هاوجنسشون،از خواب بیدار می شدم و راه می افتادم.مسیر رسیدن به کارگاه(یا خونه دوست؟)یک تصویر خیال انگیزه در ذهن من
عشق و مرگ یک فضا چقدر به هم نزدیک اه.هر روز برای من آخرین روز بود،اون قدر لحظه ها به روحم نزدیک بودن که مطمئن بودم اصلا قرار بر موندن نیست...چه روزهای جاری ای بود برای ما...می دونم که در زندگی هزاران بار دیگه برمی گردم و حیرت زده به این فصل زندگی نگاه می کنم
راستی ،روزگار این هدیه ها رو چطور به ما داده و می ده؟؟
من دوباره معتاد شدم.همیشه همین طوره...اول کمی مقاومت می کنم و کم کم متوجه می شم که تا کمر توی آب ام .حالا دیگه من یه معلم معتادم،به کار،بچه ها...به فضا...ساعت ها دلم می خواد توی فضای خالی اش بشینم حتی
می دونم ...بچه ها می یان و می رن..اما این صحنه ها ؟؟
مهر ورزی همیشه بزرگ ترین هیاهوی درون من بوده.تا کی چنین خواهد بود؟نمی دونم...کاش همیشه
چرا بترسم؟

4 comments:

Anonymous said...

یاسی عزيز، مدتيه فکر می کنم که شاید یه دليل جدی می تونه وجود داشته باشه واسه ترسيدنت... توی ذهنم اونقدر جديه که همش امیدوارم در اشتباه باشم... گذاشتمش برای یه دیدار بی دغدغه و رها... پ

یاسمن said...

یادت نره ولی...راستی ،تو کی می آیی؟

azadeh_khanoom said...

یعنی دقیقا مشخصه این کار دیوانه کننده همینه! این روزها اونقدر ذهنم به فکر کردن در بارشون معتاد شده که دوباره مثل قدیمها از کار و زندگی افتادم! ولی حداقل این دفعه می دونم کجام می دونم قراره که تموم بشه و واقعا واقعا سعی می کنم از لحظه لحظه اش استفاده کنم! هر چند اصلا دوست ندارم به این که من می مونم و اونا می رن فک کنم و واقعا هم نمی کنم!

یاسمن said...

چه خوب!