Thursday, September 28, 2006

لا کامپانلا

خوندن و گوش دادن،به منظور بچه ها،خیلی خوشاینده ها!چیزهایی این دو روز گوش داده ام که خیلی عالی بودن
موسیقی رنسانس،آوازهای شوبرت،موزیک کوبا،مغولستان،روسیه،یونان
راپسودی های مجار لیست،نکتورن های شوپن...و یک عالمه چیز دیگه
بحران هفته اول سال گذشت،آرام ترم.هر چند ده کلاس در هفته خیلی یه،اما هنوز هم بهترین ساعت ها،ساعت های کلاس اه

Tuesday, September 26, 2006

کمی کوچکتر

هر انسانی در کودکی هنر مند است،چه کنیم تا در بزرگسالی هنرمند باقی بماند
پابلو پیکاسو

امروز راهنمایی بودم.آدم کوچولوها لطف ویژه ای دارن.اگه هر هفته نبینی شون،بد جوری ضرر می کنی
خانوم،برای حرفه دفتر چن برگ برداریم؟
نمره مون چی می شه؟
خانوم،سوال خصوصی هم می تونیم بپرسیم؟شما توی چه ماهی به دنیا اومدین خانوم؟

برق نگاهشون بعد از این که مدتی باهاشون سر و کله زدی،تازه پیدا می شه
مث گربه های ترسو،مدتی فقط نگات می کنن ببینن تو کی هاپ هاپ می کنی تا فرار کنن؟کی پیشتشون می کنی؟
وقتی فضا رو آزاد نشون می دی،تازه می خندن! به تمرین هایی نیاز دارن که همین طور که کله شونو به کار می گیره،بتونن ورجه وورجه هم بکنن

دوستشون دارم.چیزناب ای در این سن هست که عقل لامراد یکی دو سال بعد به زور ازشون می گیره.دریغ

Monday, September 25, 2006

عکاس:سیاوش عماری

Sunday, September 24, 2006

غربت

نوشته بودم که منم مثل بچه ها احساس غریبی می کنم...این واقعیت داره.شاید بیش از هر زمانی این یک سال اخیر سرم توی لاک خودم بود
بهت زدگی با بچه ها بودن،حرف های خالص شون رو شنیدن،تشخیص این که چی بگی،کجا بگی...حرف بزنی،نزنی...و هر روز،بدون این که بدونی، بیشتر از دیروز دوستشون داشته باشی
بهت زدگی حضور در جوامع تربیتی.آدم هایی که خودشونو برای تربیت یک سری آدم دیگه بر حق می دونن...آدم هایی که غالبا کوتاه اندیش و پر درد ان...کنار اون ها بودن،دردشونو شنیدن،دم نزدن
آدم هایی که زحمت می کشن،تو دوستشون داری،بهشون احترام می گذاری،اما باهاشون هم عقیده نیستی،گاهی وقتها به هیچ وجه هم عقیده نیستی،طوری که باید آب بخوری تا سرتو به دیوار نکوبونی
دوری از آدم های دوست،واقعا دوست،واقعا دوست...دوری،حتی در عین نزدیکی،چرا که من نیستم،انرژی نیست،معمولا نیست،صرف شده
و نزدیکی با حس جهل،و فراموشی
راستی.فردا اولین روز رمضان اه

Saturday, September 23, 2006

برگ ریزون

پاااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییز شد
چهار کلاس درس در یک روز،یه کمی ستم بود
هنوز در مورد کلاس هاهیچ نظری ندارم.بچه ها در این مدرسه غریب ان،یه کمی امسال منم همین حس و دارم...باید بگذره
پادشاه فصل ها با تمام سخاوت اش اومد و نشست...همه جا نشونه هاش رو می شه دید.امیدوارم،عجیب امیدوارم

Friday, September 22, 2006

نامه

این نامه آبراهام لينكن به آموزگار پسرش رو سال هاست می خونم و هر بار برام جالب اه

او بايد بداند كه همه مردم عادل و صادق نيستند، اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر شياد، انسان صديقي هم وجود دارد. به او بياموزيد به ازاي هر سياستمدار خودخواه، رهبر جوانمردي هم يافت مي‌شود. به او بياموزيد كه در ازاي هر دشمن ، دوستي هم هست

مي‌دانم كه وقت مي‌گيرد اما به او بياموزيد اگر با كار و زحمت خويش يك دلار كاسبي كند بهتر از آن است كه جايي روي زمين پنج دلار بيابد. به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد و از پيروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن برحذر داريد. به او نقش و تأثير مهم خنديدن را ياد‌آور شويد

اگر مي‌توانيد به او نقش مؤثر كتاب در زندگي را آموزش دهيد. به او بگوييد تعمق كند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقيق شود. به گل‌هاي درون باغچه و به زنبورها كه در هوا پرواز مي‌كنند، دقيق شود
.
به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر اين است مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد. به پسرم ياد بدهيد با ملايم‌ها، ملايم و با گردن‌كش‌ها ، گردن‌كش باشد. به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند
به پسرم ياد بدهيد كه همه حرف‌ها را بشنود و سخني را كه به نظرش درست مي‌رسد انتخاب كند.ارزش‌هاي زندگي را به پسرم آموزش دهيد.اگر مي‌توانيد به پسرم ياد بدهيد كه در اوج اندوه تبسم كند. به او بياموزيد كه از اشك ريختن خجالت نكشد.به او بياموزيد كه مي‌تواند براي فكر شعورش مبلغي تعيين كند، اما قيمت گذاري براي دل بي‌معناست
به او بگوييد كه تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي‌داند پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد.در كار تدريس با پسرم ملايمت به خرج دهيد، اما از او يك نازپرورده نسازيد. بگذاريد كه او شجاع باشد، به او بياموزيد كه به مردم اعتقاد داشته باشد

Wednesday, September 20, 2006

سال اولی ها

مانتو سرمه ای های پارسالو یادتونه؟کیسه برنج های زرد به دوششون،مث صف مورچه ها می یومدن تو؟
امسال طوسی پوش اومدن.راهنمایی رو بدرود گفتن و راهی شدن.کافی بود به چشماشون نگاه کنی تا فوری بفهمی یه تیکه بزرگ از قلبشونو توی راهنمایی جا گذاشتن و اومدن دبیرستان
دیشب تا دیر وقت شستیم و سابیدیم و کوبیدیم تا امروز پیششون آبرو داری کنیم.هر چند کهنه رو سابیدن هم چندان جلایی نداره،اما خوب...خودمون یه کم ذوق کردیم
خوابم نمی برد.صبح سال شروع می شد
پله ها رو گرفتم و رفتم بالای آمفی تآتر...وقتی حرف شروع شد،فهمیدم که می تونم ساعت ها براشون بگم،بگم...قصه،حکایت،درد دل،گریه،سپاس،سپاس
چطور بگم؟ بچه های من بزرگ شدن

Tuesday, September 19, 2006

عقب ماندگی

برای تادیب بچه ها 5 نفر رو اخراج کنیم؟28 شهریور؟
ما کجا داریم زندگی می کنیم؟
خون خونم رو می خوره امروز

Monday, September 18, 2006

شمارنده

دنیای مجازی دنیای جذاب و هراس انگیزی یه.سال هاست وبلاگ می خونم...و مدت زیادی نیست که جسارت پیدا کردم صفحه ای داشته باشم
هراس هایی ازین دست:برای کی می نویسی؟که چی؟چرا این قدر باز؟سانسور می کنی خودتو؟توی دفتر نوشتن که صد شرف داره به...خلاصه اینجوری
اما وبلاگ هم حکایتی یه برای خودش.برخورد ها باهاش اصلا یکسان نیست،هزار جور تعبیر،صد جور حکایت
یکی تمرین خبرنگاری می کنه،یکی روزنگاری،یکی فکر می کنه حرفی داره که می خواد جهانیان بشنون...همه جور آدم.آدم.آدم
الغرض...هر از چندی به این شمارنده صفحه ام نظری می اندازم.کمابیش دستگیرم شده بود که به طور متوسط 30 تا 40 خواننده روزانه دارم.این عدد برای من چندان بار معنایی نداشت.چون نمی دونستم آمار چی یه.اما خوشحال ام می کرد و حتی گاهی از خودم می پرسیدم:کی آخه به این جا سر می زنه؟چرا ادامه می ده؟
امروز ناگهان سری به این شمارنده زدم.300 رو پشت سر گذاشت!چطور؟
یه پرسه کافی بود تا دستم بیاد.آق بهمن!نامی که می شناسید و به آن اطمینان دارید
و اما...شاید نوشتن باز و باز سخت تر می شه،و جذاب تر

Sunday, September 17, 2006

نیازمندی ها

من به این چیزها احتیاج دارم
کارتون های مورچه و مورچه خوار،به خصوص سوراخ فوری
کارتون "فانتازیا"ی والت دیسنی
اون کارتون تام و جری که تام پیانو می زنه
اگه کسی اینا رو داره،و می تونه به من بده لطفا برام پیغام بذاره.لطفتون زیاد

Saturday, September 16, 2006

بدرود

پژمان،ناهید،اسد،کوشا،نیما،اوستا،لیلی
لاله،پویان،روزبه،پونه،الی،ایمان
افرا،مانلی،کاوه،گلناز،هنگامه،مهراد،پگاه،مهسا
گلنوش،مهدخت،آزاد،علی،عماد،سارا،سمیرا
سارا،عطیه،مریم،فرزانه،نیلوفر،پیام
خسته ام...بدرود نیکی.سفرت به خیر و سلامت

Friday, September 15, 2006

باز پاییز

بهمن از سندروم شهریور می نویسه.این غم پررنگ روزگارمون.منم گاهی به این موضوع گریزمی زنم،اما یه روز حتما بیشتر خواهم نوشت
مریم اما...در همین فرصت کم به آدم های خوب شهر نگاه می کنه و نگاهش به نوعی همه ما رو تحت تاثیر قرار داده
هنوز سرخوشی گذشته رو ندارم.یک ماه اخیرپر واقعه گذشت...رنگ نوشته ها کمی تیره و وزنشون سنگین تر شده.این و حس می کنم.اما پاییزنزدیک اه.می رم که در بچه ها گم بشم.بخونم و بخونم و به انتقالشون فکر کنم..می دونم که حال و هوای این صفحه تغییر خواهد کرد
زنگ های تفریح شلوغ،چقدر بهتون نیاز دارم!شما بهترین زمان برای گم شدن این

Wednesday, September 13, 2006

برگها چه خوب تکون می خورن

روزهایی هستن که ملایمت شون رو نه می شه نوشت و نه می شه ننوشت
باد لای موهای درختا،خنکی سایه،سفید روسری ها ومانتو ها،در کنار سبزسربازی و چادر...امنیت دوستی و نا امنی دلتنگی
این ها امروز بود

Monday, September 11, 2006

هول

بی سوادی به کمرم زده!این همه سال رو در دو ماه طی کردن....آب در هاون کوبیدن! و محیط با کفچه پیمودن اه
وسواس رو هم به این بی سوادی اضافه کن.ده روز دیگه مونده
روزگار پر هیاهو ای یه.موزیسین ها می یان و می رن.نقاش ها،مجسمه سازها،عکاس ها
امروز شوبرت مرد.هنوز هم کلی غم ام می گیره.31 سالش بود.خیلی هم پر حس و بزرگ منش بود شوبرت...مرد دیگه
بدیش این اه که وقتی تاریخ می خونی،هی همه اونایی که دوستشون داری می میرن و زنده می شن
یک عالمه فیلم و نقاشی و موسیقی دیده و شنیده ام این روزها.به مدد یک دنیا دوست خوب،که بی دریغ کمک ام می کنن،فکری و روحی و عملی.هر کس به گونه ای
آرشیوهاقوی تر شده ان، دلها هم

Sunday, September 10, 2006

مینو و درخت

کهنه یاد


ماشین با شتاب پیچید روبروم.چقدر شبیه تو بود...فرم نگاه،بینی،لب،شیطنت.آخ...دلم تنگ شد
یه روز رفتی که رفتی.وقتی بغل ات کردم،بغض کردیم،یه مدتی هر دو مبهوت بودیم.توگفتی:یاسی،می تونم قبل از رفتن یه خواهشی ازت بکنم؟
چه خواهشی؟
لطفا دیگه این روپوش ات رو نپوش!خیلی کهنه است.آبرومونو بردی
این واکنش همیشگی ات بود.خندوندن،پیش از فرو ریختن
حالا سال هاست از اون روز می گذره.دختر کوچولوهات رو هرگز ندیده ام.هر چه می گذره صحنه سازی برام سخت تر می شه..دیگه نمی تونم به جای "بدرود" به کسی بگم "می بینمت".ولی گوش کن دوست من، عهد و شکستم.اون روپوش رو هنوز دارم و می پوشم.شرمنده ام که آبروتو بردم

Friday, September 08, 2006

آغاز


کمتر از 15 روز دیگه به شروع مدرسه مونده.ازشوق روپوش وکفش نو خبری نیست، اضطراب شور و شیرینی دارم.امسال به حق معلم ام.9تا کلاس درس.نمی دونم کی و چطوری خر شدم!تموم تابستون با تقریب خوبی به دغدغه طرح درس گذشت،اما هنوز یه دنیا کار مونده
دلم به گلایه از دنیا نمی ره.هیچ وقت نمی ره.وقتی فکر می کنم که هر روز بچه ها رو خواهم دید،توی این دل بلوایی می شه.کاش توانشو داشته باشم.تعداد بچه هایی که باهم رابطه داریم،خیلی زیاده.و مطمئن ام که زیادتر خواهد شد
وجودشون بهم گرمی می بخشه و به دوستی باهاشون می بالم...مغرورم،از بودن کنارشون.نمی دونی چطور غرق غرور می شم وقتی حس می کنم دارن انسان می شن،هر روز از روز پیش انسان تر
مهم نیست که انسانیتشون آسایش رو براشون کم رنگ تر می کنه،مهم اه،اما خود آدم بودنشون مهم تره
به هر حال...من ناظر ام.یه ناظر خوش بخت پر اضطراب.نگرانی هاشون برام خیلی جدی و پر اهمیت اه،حتی اگه بدونم بالاخره روزی تموم می شه.و شادی هاشون...عجیب سرمستم می کنه
جوانی رو ازشون وام می گیرم،در روزهایی که تعداد موهای سفیدم تصاعدی زیاد می شه

Thursday, September 07, 2006

پاییز

داره پاییز می شه.یادش به خیر...برگ ریزونش پر رنگ ترین برگ ریزونی بود که به عمرم دیدم.کوچه اش،نهر جاری اش،بارونش یه جور دیگه ...تو هم داری گریه می کنی؟؟

Wednesday, September 06, 2006

نوستالژ

یه روز ملایم و خوشایند...ملایم پر جمعیت
به مریم نگاه می کنم.دیر آشنای قدیمی
کاش مریم ها این جا بودن.همراهات اگه نفس داشته باشن،دلت می خواد تا نزدیکی های آخر نفس ات بدوی،کار کنی،فکر،ایده.توان ات هزار برابر می شه،و یه نیرویی اون تو هر روز دوباره جوونه می زنه.با هم امید های بچه ها رو زنده نگه می داریم،هر کی یه قسمت اش رو
به خودم دلداری می دم:عوض اش با سوادن،هر جا که هستن،شاید...یه روزی کنار هم کار کنیم
شاید...کسی چه می دونه ،چه می دونه

Monday, September 04, 2006

رضایت

صبح به صبح،شیر داغ توی لیوان قابچی!هیچ دانی؟
دریغا که ندانی

بگذارید هواری بزنم

بیمارستان،خونه،بهت
طرح درس،زیبایی،شور،غم
کی خوب خواهد شد؟منتظر چی بمونیم؟دعا کنیم فردا که می بینیمش ما رو بهتر بشناسه؟این که سرآغاز خبرهای ناگواراه؟تحمل اش رو خواهد داشت؟
تو چقدر تلاش می کنی.چقدر داری برای نرنجوندن ما به خودت فشار می یاری
بغض،بغض،بغض
زخمه های علیزاده،کلهر/صدای همایون،شجر/فریاد
بم

Saturday, September 02, 2006

...

"خاموش نیست کوره
خاموش خود من ام

مطلب ازین قرار است
چیزی فسرده است و نمی سوزد امسال
در سینه
در تن ام"

Friday, September 01, 2006