Sunday, September 24, 2006

غربت

نوشته بودم که منم مثل بچه ها احساس غریبی می کنم...این واقعیت داره.شاید بیش از هر زمانی این یک سال اخیر سرم توی لاک خودم بود
بهت زدگی با بچه ها بودن،حرف های خالص شون رو شنیدن،تشخیص این که چی بگی،کجا بگی...حرف بزنی،نزنی...و هر روز،بدون این که بدونی، بیشتر از دیروز دوستشون داشته باشی
بهت زدگی حضور در جوامع تربیتی.آدم هایی که خودشونو برای تربیت یک سری آدم دیگه بر حق می دونن...آدم هایی که غالبا کوتاه اندیش و پر درد ان...کنار اون ها بودن،دردشونو شنیدن،دم نزدن
آدم هایی که زحمت می کشن،تو دوستشون داری،بهشون احترام می گذاری،اما باهاشون هم عقیده نیستی،گاهی وقتها به هیچ وجه هم عقیده نیستی،طوری که باید آب بخوری تا سرتو به دیوار نکوبونی
دوری از آدم های دوست،واقعا دوست،واقعا دوست...دوری،حتی در عین نزدیکی،چرا که من نیستم،انرژی نیست،معمولا نیست،صرف شده
و نزدیکی با حس جهل،و فراموشی
راستی.فردا اولین روز رمضان اه

1 comment:

Anonymous said...

دلم یه خلوت دو تایی می خواد
زیر سقف شیشه ای اتاق تو
...
یه روز فرار می کنم
... به زودی
به زودی