Sunday, September 10, 2006

کهنه یاد


ماشین با شتاب پیچید روبروم.چقدر شبیه تو بود...فرم نگاه،بینی،لب،شیطنت.آخ...دلم تنگ شد
یه روز رفتی که رفتی.وقتی بغل ات کردم،بغض کردیم،یه مدتی هر دو مبهوت بودیم.توگفتی:یاسی،می تونم قبل از رفتن یه خواهشی ازت بکنم؟
چه خواهشی؟
لطفا دیگه این روپوش ات رو نپوش!خیلی کهنه است.آبرومونو بردی
این واکنش همیشگی ات بود.خندوندن،پیش از فرو ریختن
حالا سال هاست از اون روز می گذره.دختر کوچولوهات رو هرگز ندیده ام.هر چه می گذره صحنه سازی برام سخت تر می شه..دیگه نمی تونم به جای "بدرود" به کسی بگم "می بینمت".ولی گوش کن دوست من، عهد و شکستم.اون روپوش رو هنوز دارم و می پوشم.شرمنده ام که آبروتو بردم

1 comment:

Anonymous said...

هر چه زمان می گذره شايد منم دارم به طرز غمناکی به " بدرود گفتن به جای می بينمت " معتقدتر می شم... اين می تونه ناشی از تغيير دو طرف باشه توی دو محيط متفاوت که به تدريج متعلقشون می کنه به دو دنيای متفاوت... تغييراتی که مجالی برای لمس مستقيمشون نيست و به تدريج تنها کالبدی از اون دوستانه رو باقی می ذاره...پ