با خشم پا جلو می گذاره و یه داد ریشه دار و قدیمی رو به گوشم می خونه
چشمهای زیبای مشکی اش توی ذهن ام حک می شه...زیبایی انکار ناپذیری داره،نگاهی آمیخته به شرم و غرور هفده ساله
از فردا بازی های کلام و نگاه شروع می شه،غمی در دل داره و شوقی،که برای به اشتراک گذاشتن اش با من تردید داره
بعد از ظهر خوش رنگی یه.حوالی غروب،بعد از یک روز کاری طولانی و کشدار
هنوز تا شب چند ساعتی تمرین داریم...خسته ام و دلم می خواد قدمی بزنم...بهم سر می زنه.می پرسم:بریم یه سر بیرون راه بریم و برگردیم مدرسه؟
چشماش برق می زنه،زبانش اما فقط مخالفتی نمی کنه
قدم می زنیم.حرف مهمی نیست...فلسطین،ایتالیا؛ولی عصر،سرپرست،نادری،کوچه های پیچ واپیچ.هوا خوبه.سر هر کوچه تصمیم می گیریم و جهتی رو انتخاب می کنیم.گمانم خوش می گذره.در برگشت نزدیک مدرسه متعجب سوال می کنه:دارم فکر می کنم چرا باهاتون اومدم بیرون؟می پرسم:بد گذشت؟می گه:نه،ولی دلیلی هم نداشت که بیام!با خنده بهش می گم:لازمه به خاطر پیشنهادم ازت عذر خواهی کنم؟لبخندی می زنه و دیگه به مدرسه رسیده ایم
تردید های هر روزه ادامه داره،دوست داره باهام بجنگه و من به این نبرد تن می دم
شب کارگاه اه.همه مثل اسب نجیب دویده ایم...از کنار هم می گذریم، وجود زلالش پر از چند گانگی یه نسبت به این رابطه،روابط، روزگار...هر بار بهش نگاه می کنم و مهر بی دریغم مثل آب در وجودش روان می شه
حالابه خودم نگاه می کنم،هزار بار مهرز ورزی کرده ام و هر بار چقدر روان تر
ظهر روز کارگاه اه.بعد از 30 ساعت کار مداوم در خلسه روی رادیاتور نشسته ام.می یاد توی اتاق .روبروم می ایسته،با تردید نگاه می کنه و بالاخره می پره توی بغلم...پرده اول این مبارزه به پایان می رسه