Sunday, February 04, 2007

در حاشیه کارگاه

بین زمین و آسمان ایستاده ام...پاهام روی زمین نیست.اینو حس می کنم.در این دو هفته ای که با نقشی نا معلوم بی وقفه دویده ام.دو هفته ی آخرمانده به کارگاه علوم...نقش نامعلوم نقش شیرینی یه،با گرفتاری های زیاد
آب نما درست می کنیم،ساعت ساچمه ای،ماکت،هنر مفهومی،دومینو،بازی فکری،مجسمه،آزمایشهای کف صابون
ساز می زنم،ایرانی،کلاسیک،ویولن،ساز دهنی...ساز کوک می کنم،هزار بار در روز...اما اصلی ترین شغلم می دونی چیه؟مواجهه با چشم های خیس،پر دلهره،نگران
دم به دم نا امیدی رخت پهن می کنه و باید با چوب جارو بزنمش.این دونده ها مرتب توی بغلم اشک می ریزن و بعد مث باد می دون،می فهمم...شاید دیگه بر نگردن،اما حس می کنم چیزی که ازم به امانت می گیرن تمام عمر ولشون نمی کنه،این که اگه کسی بهشون احتیاج داشت،دریغ نکنن
فردا کارگاه شروع می شه.می دونین امروز وسط هزار تا کار چی دیدیم؟کارتون رابین هود

1 comment:

Anonymous said...

کارگاه علوم... شاید فقط باید تجربه اش کرد تا فهیمد چقدراین روزها توی زندگی تک تک این دوستهای کوچیکت پر رنگ و تاثیر گذاره. ... برای همه زندگی که در این روزهات جریان داره خوشحالم