Monday, February 19, 2007

تب

هفته پر تلاطمی گذشت
مالیخولیای درون ،با چاشنی تب و لرز،و بی صدا
این گنگ چقدر خواب دید در چند روز...روزها زمان احتیاج دارم تا بفهمم چه گذشت

از راهنمایی سراسیمه و گیج خودم رو به دبیرستان می رسونم.به بهانه کتابی که در کتابخونه جا گذاشته ام...وقتی می رسم کتابخونه تعطیل می شه و زنگ می خوره. با بچه ها یکی یکی توی حیاط به هم می رسیم..دست و بغل
به هم می رسیم.دست و بغل...می پرسه چرا اینجایین؟توضیح می دم برای بردن کتابی آمده ام..لبخندی می زنه،می گه:من می تونم یه پیشنهادی بهتون بکنم؟برای شما بهتره که چند روز نیایین مدرسه
شوکه می شم!دو روز گذشته بارها این فکر از سرم گذشته که چطوره بزارم و برم و الان دارم چنین جمله ای می شنوم
می پرسم:چرا این حرفو می زنی؟از جواب دادن طفره می ره،اما در نهایت می گه:حس می کنم دارین به دیدن ما عادت می کنین
چه شجاعتی!این حقیقت داره.من واقعا بهشون دلبسته شده ام...و وابسته.این وابستگی اش ضعفه و خواهر کوچولو اینو با تیزبینی متوجه شده

چهارشنبه است..تب خیلی شدیده. سالهاست چنین تبی رو به یاد نمی یارم..باران می باره.سه روزه که بارون می باره
با بچه ها خداحافظی می کنم و از کلاس درس می یام بیرون...می خواهم چند روزی برم اصفهان..توی حیاط می بینمشون.بهشون می گم من دارم می رم.سرشو می ذاره روی سینه ام و یه جور عزیزی گریه می کنه..می پرسه:برمی گردین؟مبهوتم...:معلومه که برمی گردم.آروم می شه...اشکاشو پاک می کنم،می خندیم

چند سالشونه؟من 17 سالگی رو فراموش کرده ام؟شکوه عقل، در همسایگی این حس نرم

3 comments:

آق بهمن said...

چطور این پست شدیدا تکان دهنده اصلا کامنت نداره؟
من که هنوز دارم تکون میخورم

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...

عجیبه..برای من شاید این مهم ترین اتفاق ماه های اخیر بود