Saturday, February 10, 2007

و باز

تمام شد،امروز روز آخر بود
دست ها رو انداختن روی شونه های هم و از ته دل خوندن؛سرود متولد شد
در دنج ترین گوشه سالن نشستم تا به تک تک چهره هاشون نگاه کنم
عزیز اند،چقدر عزیز،چقدر عزیز
من آخه چطور در چنین محیطی زندگی می کنم؟چطور این قدر ازشون سرشارم؟به شکرانه کدوم کاری که در دنیا انجام داده ام؟
به چهره های نابشون نگاه می کنم،اشک اگه امان بده...چی بگم؟؟دیوانه ام از حضورشون.انعکاس روحم رو توی چشماشون دیدم و به هزار رنگ تکثیر شدم

3 comments:

Anonymous said...

......

Anonymous said...

سلام..پ

Anonymous said...

چه بالا
چه بلند
پرواز
می کنی
...