دو سه نفرن که با سوالاشون مرتب زندگی منو به صلابه می کشن.الان حس می کنم که چرا بعد از سالها به همین مدل زندگی کردن این قدر نا آروم و شرمگین شده ام
امروز بعد از ظهرمدرسه می مونین؟/آره...یک مدتی می مونم/.چه مدتی؟/نمی دونم...یه ساعت،دو ساعت./چطور؟جلسه دارین؟/نه/قرار دارین؟/نه/پس؟/همین طوری...اینجا رو دوست دارم.در ضمن،دارم این کتابو می خونم الان..خوب...حالا بعدا می رم/عجب..،پس اینطور...باشه
از رشته ای که خوندین راضی این؟/ممم...نمی دونم/یعنی چی؟مکانیک و توصیه نمی کنین؟/نه...منظورم این نیست!!/پس چی؟؟/نمی دونم
یاسمن،موضع ات راجع به دین چی یه؟/وای!!!/چی؟بدت می یاد؟/نه.نه.../قبولش داری؟/نه به اون صورت...یعنی میدونی...شخصی یه خب/باشه
گیج می شم...در منگنه های منطقی قرار گرفتن سخته.حیات و مماتم و به هم دوختن خلاصه
4 comments:
سوالایی که آدم رو یاد خودش میندازن..پ
هنگى ميگه:خوش به حال بچههاى ياسى، اينهمه مدرسه رفتيم نشد يه معلم داشته باشيم مثه ياسى.
ميگم آره والا…
و بعد فکر ميکنم،ولى ما يه دوست داشتيم به اسم ياسى،اين شايد حتى خوشبختى بزرگترى باشه…
قربان مهربانی و لطف و صفای شما
چه سئوالای خوبی ازت میپرسن یاسی
...
خیلی خوبه یه کسایی دور و بر آدم باشن که مچ ادم رو بگیرن اینجوری
...
نمی دونم البته، این برای من مچ گیریه، ما با هم فرق داریم
Post a Comment