Tuesday, February 27, 2007

رمق و مرق

دو سه نفرن که با سوالاشون مرتب زندگی منو به صلابه می کشن.الان حس می کنم که چرا بعد از سالها به همین مدل زندگی کردن این قدر نا آروم و شرمگین شده ام
امروز بعد از ظهرمدرسه می مونین؟/آره...یک مدتی می مونم/.چه مدتی؟/نمی دونم...یه ساعت،دو ساعت./چطور؟جلسه دارین؟/نه/قرار دارین؟/نه/پس؟/همین طوری...اینجا رو دوست دارم.در ضمن،دارم این کتابو می خونم الان..خوب...حالا بعدا می رم/عجب..،پس اینطور...باشه
از رشته ای که خوندین راضی این؟/ممم...نمی دونم/یعنی چی؟مکانیک و توصیه نمی کنین؟/نه...منظورم این نیست!!/پس چی؟؟/نمی دونم
یاسمن،موضع ات راجع به دین چی یه؟/وای!!!/چی؟بدت می یاد؟/نه.نه.../قبولش داری؟/نه به اون صورت...یعنی میدونی...شخصی یه خب/باشه
گیج می شم...در منگنه های منطقی قرار گرفتن سخته.حیات و مماتم و به هم دوختن خلاصه

4 comments:

Anonymous said...

سوالایی که آدم رو یاد خودش میندازن..پ

Unknown said...

هنگى ميگه:خوش به حال بچه‌هاى ياسى، اينهمه مدرسه رفتيم نشد يه معلم داشته باشيم مثه ياسى.
ميگم آره والا…
و بعد فکر ميکنم،ولى ما يه دوست داشتيم به اسم ياسى،اين شايد حتى خوشبختى بزرگترى باشه…

Anonymous said...

قربان مهربانی و لطف و صفای شما

Anonymous said...

چه سئوالای خوبی ازت میپرسن یاسی
...
خیلی خوبه یه کسایی دور و بر آدم باشن که مچ ادم رو بگیرن اینجوری
...
نمی دونم البته، این برای من مچ گیریه، ما با هم فرق داریم