دهم مهر ماه 1389 ، هفته ی اول
کلاس اول:2-2:45
واقعا کوچولو، فراتر از تصور
صبح با سه تا پسر کلاس اولی که متاسفانه ساعت مدرسه شون با بقیه هماهنگ نشده بود ، آشنا شدم
بعد از ظهر با حدود 8 دختر کوچولو و یک پسر کوچولو کلاس داشتم
کلاس بی موضوع شروع شد .غرض خط خطی کردن با آهنگ بود. سیستم صوتی یاری نمی کرد ، اما صفر هم نبود
سبز و سبز و سبز سیمین قدیری گوش می دادیم .همراه بودند.خط خطی کردند . رنگها رو دوست داشتند
کشیدند و شادی کردند .کم اعتراض و ناز
کم کم بخش هایی از آهنگ رو یاد گرفته بودند
تقاضای تکرار آهنگ جالب بود
به جز حدیث همه می خواستند که با دکمه های لپ تاپ من آشنا بشوند
کلاس آرامش بخشی بود
کلاس دوم : 3-3:45
همچنان کوچولو
با بازی تقلید صدا معرفی کردن را شروع کردیم
من با یک صدای عجیب و غریب به یک نفر می گفتم :سلام من یاسمن ام تو کی هستی؟ اون هم باید با تقلید همون صدا جواب می داد
بعد نفر دوم با یک صدای تازه از نفر بعدی می پرسید و به همین ترتیب
شروع خوب ای بود و به دلیل آرامش اولیه بچه ها خوب جواب داد
بعد از تقلید صدا قصه ی گربه آغاز کردیم .از بچه ها خواهش کردم چشماشونو ببندند و به قصه گوش کنند
با تغییر لحن شروع کردم به تعریف داستان گربه ای که از روی دیوار انجمن پریده تو و بچه ها بهش آب پاشیدند و...ناگهان در یک قسمت داستان ازشون خواستم که چشماشونو باز کنند و گربه را نقاشی کنند
حدودا نیمی از بچه ها به سرعت نقاشی کردن را شروع کردند ولی بقیه اعلام ناتوانی می کردند
با مذاکره کردن و تشویق بقیه هم کار را شروع کردند
گربه ها به دنیا آمدند ! شادی بخش بود
وقت به پایان رسیده بود و چند نفری به ماندن مایل بودند
کلاس سوم : 3-3:45
7-8 نفر پسرک 9 ساله با فریاد و دوندگی داخل شدند . 4 دختر بچه ی کلاس ، ساکت و کمی ترسان پشت میز نشسته بودند . پسرها بدون معطلی به ظرف های ماژیک حمله کردند وپرتاب ماژیک آغاز شد . دو سه نفر به سرپرستی علی ا به سیستم صوتی و لپ تاپ هجوم آوردند . جبهه جنگ واقعی! مبهوت ایستاده بودم . صدا به صدا نمی رسید و مجالی برای مذاکره نبود . با قوانین برخورد با بچه های انجمن آشنایی نداشتم . شنیده بودم که در مدرسه های عادی بم (همان هایی که صبح تا ظهر تحمل می کنند ) کتک و فحاشی اتفاق رایجی است . می خواستم که بلند صحبت نکنم و جایگزینی به ذهنم نمی رسید
دقایق سپری می شد . جنگ مغلوبه به نظر می رسید . دخترها از این وضعیت عصبی وغمگین به نظر می رسیدند . بعد از حدود نیم ساعت یکی از دخترها به گریه افتاد . جویای حال اش شدم .نمی توانست توضیح بدهد . فشار عصبی بالا بود
میان این هیاهو قصه را آغاز کردم . در نهایت نا امیدی دخترها و دو سه تا از پسرها جذب داستان شدند و بقیه همچنان به جنگ قبلی مشغول . در به طور مداوم باز و بسته می شد اما زیر این هیاهو آرامش تازه ای شروع شده بود ، هرچند بسیار کند و نه همگانی
علی ک به سرعت ،بی دقت ولی جالب نقاشی کشید . بدون خواهش کسی ماژیک های پرت شده را از روی زمین جمع کرد و به من داد ،کاغذهای روی زمین را توی سطل انداخت و بدون معطلی از کلاس بیرون رفت
علی ا بعد از تلاش های زیاد برای کشف و خرابکاری سیستم صوتی کاغذی برداشت . پشت به کلاس نشست و بدون توجه به داستان غرق نقاشی ذهنی خودش شد . نقاشی کردن آرام اش می کرد
پسرها چند دقیقه ای زودتر کلاس را ترک کردند . با رفتن شان دخترها آرام گرفتند و نقاشی را با میل ادامه دادند و با تمام وجود کمک کردند تا کلاس از بقایای جنگ قبلی پاک سازی بشود
عجیب...عجیب بود
کلاس چهارم : 5-5:45
بعد از بهت کلاس سوم رفتم پایین چایی بریزم و برگردم . خسته و کوفته برگشتم بالا . دو دختر کوچولو پشت در اتاق هنر منتظرم ایستاده بودند
پرسیدم : بقیه؟ گفتند : دو تا از دخترها غایب اند ، پسرها هم که فوتبال
با دو نفر شروع کردیم . در باز می شد و یکی یکی پسرها به داخل پرتاب می شدند ( توسط مربی های بچه جمع کن ) . پسرها ناراضی بودند . هر کدام وارد می شدند دادی سر می دادند که ما نمی خواهیم این جا باشیم . می خواهیم بریم فوتبال
از پایین توی حیاط صدای فوتبال می آمد . حتی من هم وسوسه بودم که به فوتبال بپیوندم . دوست داشتم از سارا بپرسم که آیا می توانم اجازه بدهم که بروند ؟ اما حس می کردم فعلا کمی باید باهاشون مذاکره کنم . صالح مدام می گفت : پس زود کاغذ و بده یه چیزی بکشیم بریم فوتبال ! پسرها داد و فریاد می کردند و مدام تو و بیرون می رفتند . عجیب بود که بر می گشتند چون من هنوز اقتداری نشان نداده بودم
دوتا از پسرها را درحین شیطنت گروگان گرفتم . توی دستان من دست و پا می زدند و ازین بازی کیف می کردند . بالاخره یکی شان موفق شد خودش را نجات بدهد اما بیرون نرفت . علیرضا م از همه بی قرار تر بود . اشاره کردم که بگذارید پیش خاله سارا بروم و چیزی ازش بپرسم . قسم ام می دادند که این کار را نکن ! هر چه توضیح می دادم که من فقط قصد دارم سوالی بپرسم ، فایده نداشت . پس جذبه ی خاله سارا جدی است ! یکی از درس های مهم امروز
به هر حال سارا تاکید کرد که قانون مدرسه این است که بچه ها باید سرکلاس بمانند و پیشنهاد کرد که با سحر به کلاس برگردم
با سحر برمی گردیم . اوضاع پیش از ورود ما با حضور آقای فروهر آرام شده است . نمی دانم به چه شکل
قصه را ادامه می دهیم . علیرضا همچنان نقاشی نمی کشد اما به خوبی در قصه پردازی شرکت می کند و ایده های خلاقی می دهد
کلاس اول:2-2:45
واقعا کوچولو، فراتر از تصور
صبح با سه تا پسر کلاس اولی که متاسفانه ساعت مدرسه شون با بقیه هماهنگ نشده بود ، آشنا شدم
بعد از ظهر با حدود 8 دختر کوچولو و یک پسر کوچولو کلاس داشتم
کلاس بی موضوع شروع شد .غرض خط خطی کردن با آهنگ بود. سیستم صوتی یاری نمی کرد ، اما صفر هم نبود
سبز و سبز و سبز سیمین قدیری گوش می دادیم .همراه بودند.خط خطی کردند . رنگها رو دوست داشتند
کشیدند و شادی کردند .کم اعتراض و ناز
کم کم بخش هایی از آهنگ رو یاد گرفته بودند
تقاضای تکرار آهنگ جالب بود
به جز حدیث همه می خواستند که با دکمه های لپ تاپ من آشنا بشوند
کلاس آرامش بخشی بود
کلاس دوم : 3-3:45
همچنان کوچولو
با بازی تقلید صدا معرفی کردن را شروع کردیم
من با یک صدای عجیب و غریب به یک نفر می گفتم :سلام من یاسمن ام تو کی هستی؟ اون هم باید با تقلید همون صدا جواب می داد
بعد نفر دوم با یک صدای تازه از نفر بعدی می پرسید و به همین ترتیب
شروع خوب ای بود و به دلیل آرامش اولیه بچه ها خوب جواب داد
بعد از تقلید صدا قصه ی گربه آغاز کردیم .از بچه ها خواهش کردم چشماشونو ببندند و به قصه گوش کنند
با تغییر لحن شروع کردم به تعریف داستان گربه ای که از روی دیوار انجمن پریده تو و بچه ها بهش آب پاشیدند و...ناگهان در یک قسمت داستان ازشون خواستم که چشماشونو باز کنند و گربه را نقاشی کنند
حدودا نیمی از بچه ها به سرعت نقاشی کردن را شروع کردند ولی بقیه اعلام ناتوانی می کردند
با مذاکره کردن و تشویق بقیه هم کار را شروع کردند
گربه ها به دنیا آمدند ! شادی بخش بود
وقت به پایان رسیده بود و چند نفری به ماندن مایل بودند
کلاس سوم : 3-3:45
7-8 نفر پسرک 9 ساله با فریاد و دوندگی داخل شدند . 4 دختر بچه ی کلاس ، ساکت و کمی ترسان پشت میز نشسته بودند . پسرها بدون معطلی به ظرف های ماژیک حمله کردند وپرتاب ماژیک آغاز شد . دو سه نفر به سرپرستی علی ا به سیستم صوتی و لپ تاپ هجوم آوردند . جبهه جنگ واقعی! مبهوت ایستاده بودم . صدا به صدا نمی رسید و مجالی برای مذاکره نبود . با قوانین برخورد با بچه های انجمن آشنایی نداشتم . شنیده بودم که در مدرسه های عادی بم (همان هایی که صبح تا ظهر تحمل می کنند ) کتک و فحاشی اتفاق رایجی است . می خواستم که بلند صحبت نکنم و جایگزینی به ذهنم نمی رسید
دقایق سپری می شد . جنگ مغلوبه به نظر می رسید . دخترها از این وضعیت عصبی وغمگین به نظر می رسیدند . بعد از حدود نیم ساعت یکی از دخترها به گریه افتاد . جویای حال اش شدم .نمی توانست توضیح بدهد . فشار عصبی بالا بود
میان این هیاهو قصه را آغاز کردم . در نهایت نا امیدی دخترها و دو سه تا از پسرها جذب داستان شدند و بقیه همچنان به جنگ قبلی مشغول . در به طور مداوم باز و بسته می شد اما زیر این هیاهو آرامش تازه ای شروع شده بود ، هرچند بسیار کند و نه همگانی
علی ک به سرعت ،بی دقت ولی جالب نقاشی کشید . بدون خواهش کسی ماژیک های پرت شده را از روی زمین جمع کرد و به من داد ،کاغذهای روی زمین را توی سطل انداخت و بدون معطلی از کلاس بیرون رفت
علی ا بعد از تلاش های زیاد برای کشف و خرابکاری سیستم صوتی کاغذی برداشت . پشت به کلاس نشست و بدون توجه به داستان غرق نقاشی ذهنی خودش شد . نقاشی کردن آرام اش می کرد
پسرها چند دقیقه ای زودتر کلاس را ترک کردند . با رفتن شان دخترها آرام گرفتند و نقاشی را با میل ادامه دادند و با تمام وجود کمک کردند تا کلاس از بقایای جنگ قبلی پاک سازی بشود
عجیب...عجیب بود
کلاس چهارم : 5-5:45
بعد از بهت کلاس سوم رفتم پایین چایی بریزم و برگردم . خسته و کوفته برگشتم بالا . دو دختر کوچولو پشت در اتاق هنر منتظرم ایستاده بودند
پرسیدم : بقیه؟ گفتند : دو تا از دخترها غایب اند ، پسرها هم که فوتبال
با دو نفر شروع کردیم . در باز می شد و یکی یکی پسرها به داخل پرتاب می شدند ( توسط مربی های بچه جمع کن ) . پسرها ناراضی بودند . هر کدام وارد می شدند دادی سر می دادند که ما نمی خواهیم این جا باشیم . می خواهیم بریم فوتبال
از پایین توی حیاط صدای فوتبال می آمد . حتی من هم وسوسه بودم که به فوتبال بپیوندم . دوست داشتم از سارا بپرسم که آیا می توانم اجازه بدهم که بروند ؟ اما حس می کردم فعلا کمی باید باهاشون مذاکره کنم . صالح مدام می گفت : پس زود کاغذ و بده یه چیزی بکشیم بریم فوتبال ! پسرها داد و فریاد می کردند و مدام تو و بیرون می رفتند . عجیب بود که بر می گشتند چون من هنوز اقتداری نشان نداده بودم
دوتا از پسرها را درحین شیطنت گروگان گرفتم . توی دستان من دست و پا می زدند و ازین بازی کیف می کردند . بالاخره یکی شان موفق شد خودش را نجات بدهد اما بیرون نرفت . علیرضا م از همه بی قرار تر بود . اشاره کردم که بگذارید پیش خاله سارا بروم و چیزی ازش بپرسم . قسم ام می دادند که این کار را نکن ! هر چه توضیح می دادم که من فقط قصد دارم سوالی بپرسم ، فایده نداشت . پس جذبه ی خاله سارا جدی است ! یکی از درس های مهم امروز
به هر حال سارا تاکید کرد که قانون مدرسه این است که بچه ها باید سرکلاس بمانند و پیشنهاد کرد که با سحر به کلاس برگردم
با سحر برمی گردیم . اوضاع پیش از ورود ما با حضور آقای فروهر آرام شده است . نمی دانم به چه شکل
قصه را ادامه می دهیم . علیرضا همچنان نقاشی نمی کشد اما به خوبی در قصه پردازی شرکت می کند و ایده های خلاقی می دهد
4 comments:
علی ا پدیده عجیبیه ... به شدت باهوش و البته با گرایش به سمت منفی بودن ... سحر روش ارتباطی خاص خودش رو با علی پیدا کرده. من هم، ولی هنوز و همچنان هیچ احساس تسلطی نمی کنم. علی خوب بلده دست رو نقطه های حساس بگذاره. خوب بلده امتحانت کنه و فیتیله پیچت کنه. هوشمندی این پسر شگفت انگیزه
راستی! علی خیلی خوب نقاشی میکشه
آره ...در نهایت هم یه نقاشی خیلی جالب کشید
:)
hey part misham be sahnehayi az "dastane pedagojiki"...
شباهت ها خیلی زیاده شقایق ، با این تفاوت که بچه ها کوچیک اند
باید ببینی شون
Post a Comment