Tuesday, April 18, 2006

بارون

توی حیاط راهنمایی نشسته بودیم.یکهو در آسمون باز شد!یه رگبار بی سابقه!دونه هاش قد یه گردو.4،5 نفر بودیم.همه از هیجان فریاد می زدیم
سرمونو بالا گرفتیم،همه بچه ها پشت پنجره ها بودن
به ده ثانیه نکشید.تموم کلاسا خالی شد!همه،همه توی حیاط بودن و جیغ می زدن
نمی تونم توصیف کنم منظره رو!معلم ها هاج و واج سر کلاسای خالی وایستاده بودن و ناظم توی بلندگو نعره می کشید
حیف ام اومد که براتون نگم چقدر از دیدن این صحنه،قدرت زیبایی و ناتوانی نظم، گل انداختم

3 comments:

Anonymous said...

چقدر دوست داشتم اون صحنه رو می ديدم... پ

Anonymous said...

I know! Pooneh and me were on the bus then and I had the seme feeling then. Isn't it strange? One may never get older when it comes to the feelings...

Anonymous said...

haaaaaaaaaaal kardam ba tosife in sahne

samira