Friday, October 20, 2006

روان نویس

منتقد هنری نباش،نقاشی کن،رهایی در آن است/پل سزان
کاغذ و قلم برداشتم و رفتم موزه آبگینه.نمی دونم دو ساعت،سه ساعت...چقدر گذشت.به کاسه کوزه ها نگاه می کردم و قلم می گذاشتم روی کاغذ.بی ربط و خام
پیاده برگشتم خونه. همه ارواح زاید ازم جداشده بود.در راه بارون گرفت...باز هم خوشبختی ساده تر از انتظار خودشو بهم نشون داد

4 comments:

Anonymous said...

فروغ: به بهانه های ساده خوشبتی خود می نگرم... پ

یاسی: از بی فکری آدم 15 ساله می ترسم...ازشادی آدم بی فکر.ازین که به بهانه های کوچیک و دم به دم آویزون بشیم...ی

پيام: قبلا با تو موافقتر بودم و الان با فروغ... اينکه اين بهانه های کوچک خوشبختی لازمن واسه تداوم توی اين وانفسا... پ

پ.ن1. هر چند که گویا تو توی رویکردت به اين قضیه دچار تضادی...پ

پ.ن2. همه جوره ارادت داريم آبجی! :-) پ

Anonymous said...

این ها با هم فرق می کنه خوب...بهشون نگاه کن

Anonymous said...

سلام
این بار که بنوسیم دومین باره که کامنت میگزارم
من دختر هستم و بیست و یک ساله
اون موقع ها که مدرسه می رفتم همیشه آرزو داشتم معلمی بود که یک کمی , فقط یک کمی می فهمید
می فهمید و راهنمایی می کرد و یاد می داد
وقتی رفتم دبیرستان عاشق فلسفه بودم برای همین رفتم رشته انسانی ولی دریغ
برای همین خیلی برای شاگردات خوشحالم
و ناراحتم برای اونهایی که این شانسو ندارن
بچه ها تشنه یاد گرفتنن اینو همه می دونن , من هم اون موقع دیوانه این بودم که یکی راه رو بهم نشون بده
و حالا حسرت این همه سال از دست رفته زندکیمو می خورم که تو کلاس به پای عربی و اینجور چیزا هدر دادم
خیلی هوس دردودل کرده بودم

Anonymous said...

خیلی ممنونم که برام نوشتی،اما تو مگه می دونی شاگردای من با من چطورن؟