Tuesday, December 28, 2010

حکایت

حرف های زیادی هست برای در میون گذاشتن
حرف های ساده و پیچیده ،کوچیک اما دست و پاگیر و حرف های مهم و بزرگ حتی
نمی دونم چرا نمی نویسم که این روزها چقدر تغییر می کنه حالم
با خوردن یه نارنگی شیرین آبدار ناگهان شادی توی دلم می پاشه و بعد...در کسری از ثانیه می تونم یه خبر بشنوم و روحیه به قهقرا بره

شعر حفظ کردن هفتگی بهم امید می ده . دیگه زیاد از خودم نمی پرسم :که چی ؟ این شعرم حفظ کردی چه تغییری توی دنیای پر آشوبت پیش می یاد؟

می خونمشون ...بارها و بارها . متوجهم که دیرتر حفظ می شم .خیلی دیرتر از گذشته های نه چندان دور ..اما به همین گذر عمر هم با لبخند نگاه می کنم . گذشته و بد هم نگذشته

می خونم و می گذارم شیرینی اش به دلم بشینه . با که چی ها ی پیاپی شیره ی جانشو نمی گیرم و سعی می کنم نا امیدی دوستانم از هر فرآیند جمعی و فردی ای دامن ام و کمتر بگیره

به آرومی پیانو یاد می گیرم . یک ماهی می شه . این بار بدون هیچ توقعی از نوازندگی ...فقط یادگیری اش برام لذت بخشه
جدا چقدر این بار و این ساز و نگاه من به نوازندگی اش فرق داره با همیشه

روز تولد 30 سالگی ام در غم ناباورانه ای دست و پا می زدم . تصمیم گرفتم سه تار بخرم و تا سه سال بعد نرم و روون و عالی سه تار بزنم

چه تصمیم غریبی یه این تصمیم در روزگار فعلی ام
حالا 34 سالمه و دو ساله که دیگه چندان سه تار نمی زنم .نه این که دوستش ندارم ،نه ...فقط حس می کنم اون چهار حرفی همیشگی ، اون عالی ، نذاشت که باهاش روون باشم و من به روون بودن و صمیمی بودن این ساز بیشتر احتیاج داشتم تا اون نوازنده ی عالی نواز دل انگیزی که استادم می خواست باشم
استاد شگفت زده از پیشرفت هر روزه ام مدام می گفت : یاسی تو عالی می شی
و من باز بچه شدم . باز افتادم توی حس رقابت ده سالگی خودم با خودم و دیگه ...تموم شد

اما این بار انگار شکوهی نیست . سال هاست می دونم برای آموزگار موسیقی بچه ها بودن باید قدری پیانو بدونم و تصمیم دارم قدری با این ساز آشنا بشم

در قدری دونستن چه رهایی عجیبی یه

این ها بخشی از آرامش بخش های روزها و شب هام اه
از نا آرومی ها هم باید حرفی به میون آورد؟
یا دیگه بد نیست سکوت کنیم؟



Monday, December 06, 2010

جا خالی

این داستان بسیار قدیمی یه ولی هر بار از یادآوری اش می خندم
پسر خاله ام از بازی استقلال-پرسپولیس برگشته بود با دهان باز . معتقد بود که شعارها خیلی خلاقانه و خیلی بی ادبانه است و وقتی همه با هم به زبان می یارن دلهره و شور خاصی می ده
کنجکاو شده بودم ببینم چی بوده این شعارها . خواهش کردم بگه چه خبر بوده . مدتی فکر کرد و دید هیچی نمی تونه بگه .گفتم تو کل شعار و بگو اون قسمتایی که نمی تونی رو جا خالی بذار من خودم با کلمات مناسب پر می کنم
گفت اول بازی این طوری بود که بازیکنای یه تیم می یومدن تو مثلا شیس رضایی از پرسپولیس . پرسپولیسیا همه بلند می شدن می گفتن : شیره .استقلالیا می گفتن : جاخالی
کلی خندیدم و گفتم بعدی لطفا
گفت یکی اش بود از همه با مزه تر . می گفتن : جا خالی جا خالی جا خالی یه جا خالی چرا جا خالی می کنی تو که جا خالی نبودی پس چرا جاااخالی شدی؟
:))

Friday, December 03, 2010

زین همرهان جوانم

پناهی، ساره ، گلنوش ، سبا ، مهتاب ، محد ، مائده
همیشه دلم می خواست می تونستم از حس ام نسبت بهتون بنویسم . همیشه می دونستم که قادر نخواهم بود. حتی ذره ای ...حتی ذره ای
باید می نوشتم ، تا جانم تازه شود

باغ بهشت

به باد فکر می کنم
باد شدید شوینده
امسال بیش از هر سال آلوده ایم
اصفهان خفه تر از تهران
دود غلیظی بر سرمان

به ابرو باد روی قله ی کرکس فکر می کنم ، کوه های پیدای درونم
سرسختانه به آغوش پاییز نرفتم
سه هفته ی پیاپی ...تعطیلی های ناخواسته

کلار و کرکس رو در دلم غورت می دهم . زنگ می زنم به آنا :بریم باغ رضوان؟

Tuesday, November 16, 2010

نجاری / شمشیر/بم

/مثل بنز می دون به سمت کارگاه
خال ، شمشیر بسازیم؟ / بسازین
خاله می شه شمشیرمونو ببریم خونه؟ / بله . می شه
شمشیر ... می دونین شمشیر چقدر مهم اه تو زندگی یه پسر 9 ساله ؟ خیلی مهم اه
خال ، شمشیرامون خوووشگله؟
خوبه ، ولی چرا نوکش تیز نیست؟
خال ، اگه تیز کنیم می شه ببریمش خونه؟ / بله . می شه ببرین
خال ، اگه تو خونه تیزش کنیم باید بیاریمش انجمن؟
نگرانی تو چشاش دو دو می زد که نکنه اگه تیزش کنه مجبور شه برش گردونه انجمن
نه عزیزم می تونی خونه نگه اش داری
لبخند گشاد به پهنای همه ی صورت و موج توی چشم

Friday, November 12, 2010

خواننده ی خاص ، پداگوژیکی

شاگردان کولونی به کالینا ایوانویچ اجازه می دادند که با آرامش پیر شود . کشاورزی ما مدت ها بود که یکپارچه به شره تعلق داشت و کالینا ایوانویچ فقط بعنوان انتقاد خورده گیرانه گاهی تلاش می کرد بینی پیر خود را به میان برخی درزهای کشاورزی داخل کند

در امور اقتصادی وضع کالینا ایوانویچ پیوسته بیش از پیش بوضع پادشاه انگلستان شباهت پیدا می کرد که سلطنت می کند اما حکومت نمی کند . ما همگی بعظمت او در امور اقتصادی اذعان داشتیم و در برابر اندرزهای او با احترام تعظیم می کردیم ، ولی کارها را بر طبق میل خود انجام می دادیم
این موضوع حتی باعث رنجیدگی او نمیشد ، زیرا او از خودخواهی دردناک فارغ بود و گذشته ازین اندرزهای خودش برای او از همه چیز گرامی تر بودند
و همیشه طرفدار تجملی قدیمی بود و بچه ها این تکیه کلام او را می دانستند : آقا درشکه ای شیک دارد ، ولی اسبش گرسنه است ، اما ارباب گاری ساده ای دارد ، ولی به اسبش آفرین

Thursday, November 11, 2010

موشکلی نیییییس

قیر ، قیف ، ابزار ، میز ، موشکلی نییییییییییییییییییییس
برنامه ریزی ، راه اندازی کارگاه ، چه عجله ای یه؟
صبر داشته باش ... آها ، شرمنده ها ، یادم رفت بگم این جا مغازه ها 12 تا 4 تعطیله ، حالا شوما عصر بیا ..طوری نیس
چوب داریم ولی حالش نیس الان ببریم .چرا نمی رین از یه جای دیگه بگیرین؟ چوب همه جا هس
من تعجب می کنم یاسی ! توچطور از راه دور میز سفارش می دی ؟ اصلا حتی راستش از دستت عصبانی شدم . گفتم این یاسی چی فکر کرده؟ ! چی؟
داستان خوانی ؟ خب این که همیشه این جا بوده ! چه ایده ای یه که می دی ؟ مسئله این اه که چطور باید اجراش کرد ؟ اگه راهی داری بیا وسط وگرنه چطور چنین حرفی می زنی ؟
برنامه..قانون..برنامه ، قانون
کمد ها و فرش ها از راه می رسن ... راه نفس باز می شه . شکر
الو؟ خانوم؟شما کجایی؟
توی راه فرودگاه
می خواستم بگم ابزار رسید بم . بگم کجا بفرستن؟
بفرستین روی سر من لطفا

Tuesday, November 09, 2010

چیزی زیبا تر از رویا و چیزی شیرین تر از آرزو نیست

بر روی 4500متر زمین ایستادیم
نخل ها و گیاهان خودرو ، تا کمر در گیاهان فرو رفتیم و دل به رویا سپردیم
این جا ساختمون بچه ها ، این طرف اسب ها ، این جا زمین های بازی ، گاوها ، خرگوش ها ، خواب گاه ها
باد ملایمی به روحم وزید
زمین 4500 متری که فقط 55 میلیون قیمت داره ، برای ما دست نیافتنی به نظر می رسه
اما چه خیال شیرینی

چیزی نگم ؟ تا کی ؟

این شوخی کی تموم می شه ؟ کی کنار شومینه بشینیم ، پاهامو توی بغل بگیرم ، تو بخونی و احسان ساز بزنه ؟ دیگه داره از تحمل ام
خارج می شه . کاش دست کم از روزگارت می گفتی...حال ما رو که می بینی . سربالا گرفتیم ، بغض می خوریم و بندگی می کنیم
به من بگو با چه دلی هر روز به شاگردام شادی ببخشم ؟
آی ی ی ... چه دلتنگی تموم نشدنی ای

Monday, November 08, 2010

شب بم

باز هم شب بم ، شگفتی شیوخ کنار هم
چه چالشی یه با این گروه کار کردن
چه بخش یاسی به این فضا مربوطه؟
با دیگران کار کردن ! راهی که سال هاست ازش شونه خالی کرده ام

Saturday, October 30, 2010

یاران را چه شد؟

ازاون شب های سنگین اه...شب هایی که با وجود این همه دوست تنهایی
با وجود این همه خونه ی آدم های عزیزت بی جایی
یکی از شب های دیوانه ی پاییزی برم می گذره امشب
به بحث و کافه و دوست و زیبایی احتیاج دارم . خنده و گریه ی خالص..حیف از این هوا اگه تنهایی خونه را انتخاب کنی
هوا دونفره ، سه نفره ، چهار نفره...هوا دوستانه است .پاییزانه ،سرخوشانه

Friday, October 29, 2010

هفته ی چهارم

هفته ی چهارم نسبتا به کندی من گذشت
خانون حنا ( خوکچه ی هندی انجمن ) عضو تازه ی پرجنجالی بود
باید خوب مشاهده اش می کردیم چون فورا به قفس احتیاج داشت
قفس ای که باهاش از سفر اومده بود تنگ بود و باید به سرعت پس داده می شد
آشفته بودم. دلم می خواست رها تر می تونستم عمل کنم .از سحر کلافه خواستم برنامه رو بهم بزنه و منو از برنامه حذف کنه تا راحت تر با بچه ها به خوکچه بپردازیم
صبح با صفورا و بهادر و مریم و خوکچه و گروهی از پسرهای پنجم و یکی دوتا سوم و اول ، به باغچه رفتیم
خانوم حنا رو رها می کردیم (رها که چه عرض کنم!) ، یک چیزهایی سر راهش قرار می دادیم و دقت می کردیم ببینیم به کجا علاقمند تره
بعد از ظهر همین کار را با دختر کوچولو ها انجام دادیم و دست به کار ساخت قفس شدیم . بدنه ی قفس صندلی چوبی رنگی رنگی ای بود ( ناز و زیبا ) که با ورقه های مشبک فلزی و سیم به هم وصل اش کردیم
چقدر بچه ها جذب این کار شده بودند ...همه می خواستند در ساخت قفس خانوم حنا شرکت کنند
اما اوضاع به لحاظ نظم کمی آشفته بود
صبح با دو سه نفر از بچه ها قدری سازدهنی وآواز تمرین کردیم . نتیجه باز رضایت بخش بود اما باز هم نظم فضا رو به هم ریخته بودیم
آخرین قسمت متشنج روز بازی گروهی صدا سازی ای بود که هفته ی گذشته با پسربچه ها بازی کرده بودیم و این بار دخترکان شرکت می کردند
بازی بسیار پر سر و صدا و پر حادثه بود ، 4 لیوان شکست و باز هم نظم فضا و این بار نظم زمانی روزهم به هم ریخته شد
نتیجه ی بازی از نظر من معمولی رو به ضعیف بود اما بهادر می گفت که خوب بوده .من حدس می زنم قصدش روحیه دادن به جمع بود
به هر حال بچه ها کمی شادی کردند اما منسجم نبودیم
پایان روز به معذرت خواهی از سحر به اتمام رسید و شب پر از خنده شدیم
روز دوم به تغییرات فضا های داخلی گذشت
من و مریم مدتی دیوار طبقه ی دوم رنگ کردیم و به تعداد دخترهای پنجم میز و صندلی چیدیم و راهروی طبقه ی دوم برای مشق نویسی آماده ی بهره برداری شد
بعد از ظهر روز دوم کمی از سارا چهار جنبه ی رشد یاد گرفتم که باعث خوش حالی بود
و مثل همیشه دوان دوان رفتیم که به تاکسی های کرمان برسیم و در راه کلی بحث های جالب آموزشی و اجتماعی شد که مهمترین اش برای من در باب " جنسیت " بود

خانواده ی ما

دو هفته ی گذشته پر از اضطراب و ماجرا گذشت . در محیط تازه ام همه چیز بحرانی است ، همه چیز
سحر عزیز هر روز با فشار تمام برنامه ریزی می کنه و ما به هم اش می زنیم
بهانه این اه که امروز شرایط خیلی بحرانی بود
:)
دو هفته است که ننوشته ام
فشار های مالی ، تربیتی ، درمانی ...فشار آشکار نبودن سبک و جایگاه
همه روزی هزار بار از خودمون می پرسیم :جای من کجاست در این بازی؟
چند روزی می شه اما که خیلی امیدوارم . حس می کنم به تقدیر تسلیم شده ام و خودمو مرکز این بازی نمی بینم
سعی ام رو خواهم کرد . شاید مدت ها بود که این قدر با تمام توانم برای کاری نجنگیده بودم ، اما دیگه قصد ندارم خودمو روی نبض سرنوشت یک موسسه ی هفت ساله در حال بالا و پایین پریدن ببینم
این جا هر چه هست یک پایگاه امن برای بچه هاست .خاله ها و عموها ی خیالی این بچه ها دلسوزانه می دون و دم بر نمی زنن
بچه ها کنارشون احساس امنیت می کنن و مگه امنیت چیز ارزونی یه؟
کجای این دنیا می شه راحت پیداش کرد؟
هفته ی پیش در راه بم کرمان به سحر و علی گفتم : شاید شانس حمید رضا باشه که به جای پدر و مادرش داره کنار ما (هنوز ما گفتن برام سخته ،هنوز به تمامی اون جایی نشده ام) بزرگ می شه ، کسی چه می دونه؟
هفت سال کنار سارا و علی بودن امتیاز کمی نیست ، حالا دیگه بعد از 5 هفته رفت و آمد حاضرم بر اسمشون قسم بخورم
دلم مدام براشون تنگ می شه و برای سحر و صفورا و بهادر و مرضیه و محد
ما به راستی داریم خانواده می شیم

Sunday, October 17, 2010

حمیدرضا

حمید رضا...حمیدرضای کوچک عزیز
چی بگم؟

Friday, October 15, 2010

از داستان پداگوژیکی

"
سافرون گالوان چند خصلت بسیار نمایان داشت که او را از مردم عادی متمایز می نمود . او قدی بسیار بلند داشت ، خیلی زنده دل ، همیشه مشروب خورده ، ولی هرگز مست نبود ، درباره ی هر چیزی عقیده ای خاص و فوق العاده جاهلانه داشت . گالوان آهنگر خوبی بود و دستهایش به مراتب با سوادتر از کله اش بودند

"

بم ،راهنمایی ها ،کارگاه ، 1

با بچه های بزرگتر دچار دغدغه ی جدی تری ام
به سن انتخاب نزدیک ترند و راه و رسم فرار از فعالیت های سخت بلدند
نیمکت چوبی ای را تعمیر می کردم .شهریار و ابولفضل سر رسیدند . همراهم شدند و به نظر می رسید در حال لذت بردن اند
علی ر بهمون پیوست . براشون سخت بود که کاری بهش بسپارند . کار تعمیر را مثل بستنی در حال تمام شدن دوست داشتند
کم کم اسماعیل و بنیامین و مهدی هم رسیدند .بهشون پیشنهاد کردم که دو نیمکت تعمیری دیگه رو بیارن . نیمکت ها فقط کمی دورتر از ما بودند ولی هر کدوم به نوعی طفره رفتند . هیچ کس از منطقه اش بلند نمی شد و همه نگران از دست دادن چکش و میخ وچسبشون بودند
چکش هر بار دست به دست می شد یک مالک جدی تازه پیدا می کرد . مسئله ی مالکیت توی انجمن خیلی جدی فکر منو به خودش مشغول می کنه.بچه ها عجیب علاقمندند که مالک چیزی بشن ،حتی اگه زیاد مورد استفاده ای براش پیدا نکنن
چند بار خواهش ام را تکرار کردم تا بالاخره با اکراه راهی کوار ( آلاچیق ) شدند و نیمکت های تعمیری بعدی را آوردند
اسماعیل دو سه بار به همه جا سرکشی کرد ، بالاخره تکه چوبی پیدا کرد تا جایگزین قطعه ی ناپدید شده کند
یکی دو دختر پنجم با اشتیاق سر رسیدند اما کمابیش ناکام ماندند و رفتند
مسئله ی دختر و پسر بودن هم از موضوعات جدی ای یه که بعدا درباره اش می نویسم

دختر های راهنمایی عملا به ما نپیوستند . درس را بهانه کردند و پیش آقای فروهر ماندند
ماجرا هنوز نصفه است ...ادامه می دهم

بم ،قهوه خانه و جنگل

باز هم پیشنهاد بهادر موثر واقع شد
بهادر تو واقعا دوست به درد بخور و عزیزی هستی

جو کمی متشنج بود .می خواستم که حتما بازی گروهی داشته باشیم
این بار همه ی مربی ها و بچه ها ( صبحی ظهری بودند و فقط پسرها در بازی شرکت می کردند) را درگیر یک بازی دسته جمعی کردیم

به دو گروه بزرگ تقسیم شدیم
به هر گروه مقداری کاغذ و رنگ دادم و در گوش نماینده ی گروه یک مکان را معرفی کردم .به گروه یک قهوه خانه و به گروه دو جنگل در شب پیشنهاد کردم

گروه ها با هم مشورت می کردند و سعی می کردند همه ی عناصر صدا ساز محیط را نقاشی کنند . مثلا باد پیچیده شده در درخت ها ،یا حیوانات جنگل یا سماور در حال قل قل

در مرحله ی بعد نقاشی ها را جا به جا می کردیم و هر گروه سعی می کرد صداهای فضای گروه مقابل را در بیاورد

نتیجه خیلی خوب و سمعی بصری بود .نمی دونم چطور می تونم حس محیط رو بهتون منتقل کنم

پیوست:
یک .علی ا در نقاشی بسیار خلاق اه
دو. جواد ی در گوش من خواهشی کرد . این که عکاس این بازی باشه .من هم دوربینم رو بهش تقدیم کردم
سه.بازی به کمک مربیان راحت تر از انتظارم برگزار شد
چهار.برای رابطه ی بیشتر مربی ها و بچه ها باید بازی های گروهی بیشتری طراحی کنیم
پنج.کلاس اولی ها نازنین اند
شش.مهرداد صدای بلبلی در آورد که پنداری در جنگل بودیم
هفت.حضور سارا در بازی نقش تعیین کننده داشت
هشت.روح کوچک بسیار سرگردان به نظر می رسه




Thursday, October 14, 2010

خواب بودم من

دیشب تا صبح در خواب کنارمون بودی . پیراهن زرد کمرنگ و شلوار قهوه ای ت رو پوشیده بودی
خندیدیم ...خندیدیم . خیلی سرحال بودیم . روی کاناپه لم داده بودیم . من ، تو ، لالی ، افرا
از ته دل می خندیدیم ... نمی دونم به چی ، اما مهم نبود . وسط های خندیدن آواز خوندیم و من و تو مثل همیشه صدای همدیگه رو اصلاح می کردیم

توی خواب از خواب پریدیم . من و لالی دویدیم پیش الی و آذین و مامان و بابات
گریه می کردم از خوش حالی . گفتم دیدیمش . خیلی آروم و سرحال بود . حرف می زدم و لالی از اون لبخندهای قدیمی اش به لب داشت .از اون ها که رضایت و امنیت رو توش می بینی
چهار نفر عمیق به ما نگاه می کردن...الی مثل همیشه می خواست بدونه چی پوشیده بودی و وقتی تونست صحنه رو مجسم کنه خیال اش راحت شد
بابا آروم نشست روی مبل ولحظه ها رو چون شهد شیرین مزمزه کرد و مامان آهی به آسودگی کشید
آذین باز هم چیزی نگفت

دیشب مثل همیشه مون بود

Sunday, October 10, 2010

بم ، واقعیت ،آشفتگی های مضحک

دیروز صبح ، پیش از آغاز کارهای روزانه سارا با یک صحنه ای مواجه شد
هفت هشت تا از پسرها یکی از سرسره های فلزی رو کشیده بودند کنار دیوار و خودشونو به پشت بام همسایه رسونده بودند . همه از روی پشت بام آلومینیومی همسایه به سارا صبح به خیر گفته بودند

اوضاع به هم ریخت .همه ی مسئول ها احضار شدند و بحث و دلخوری مفصل

حوالی ظهر اوضاع کمی مرتب شده بود که دخترکان از مدرسه هاشون با سرویس سر رسیدند

آموزشگر کلاس اول متحیر خبر داد که حدیث با بقیه ی بچه ها نیومده . با مادرش تماس گرفتند و او هم بی خبر بود
با مدیر مدرسه تماس گرفتیم .بی نوا برگشت مدرسه تا دنبال بچه بگرده و در مدرسه هم نبود...دردسرتان ندهم .یکی دوساعت بعد در خونه ی دوست اش فاطمه پیدا شد . گویا معلم کلاس بچه ها رو برای کاری دو نفر دونفر گروه بندی کرده بود و گفته بود شما از این به بعد با هم این ! بنابراین با هم بودن دیگه

Saturday, October 09, 2010

مارمولک

سه تا دختر سوم دبستانی از مدرسه سر می رسند . ناراحت اند . توی مدرسه شون یه مارمولک دیده اند که کسی سرشو با بی رحمی کنده و هنوز زنده بوده
یکی شون تا جایی که تونسته داد و فریاد کرده و نذاشته بیش از این اذیت اش کنند و روی اون آب بپاشند
با تمام وجود نیازمند همدلی من بود . بالاخره گفت : خاله ،اگه خاله صفورا بود خیلی ناراحت می شد ، منم براش تعریف نمی کنم

بم ، واقعیت ، چهار

فرصت نمی کنم جزئیات روزهایی را که هر کدام به قدر 10 روز چگال می گذرند بنویسم

این روزها واقعا سنگین و شگفت انگیز سپری می شوند

17 مهرماه 1389 ، هفته ی دوم

یک هفته در میان پسرها صبحی ظهری می شوند اما دخترها صبح ها به مدرسه می روند
صبح
امروز به موفقیت خوبی دست پیدا کردم .به مدد بازی تویستر پسرکان سوم دبستان کمتر! به هم دمپایی پرت کردند . اگر کمک شب
گذشته ی بهادر نبود نمی دانم امروز چطور می گذشت

تویستر را همراه بچه ها روی زمین چسباندیم .چسباندن کاغذ رنگی ها فرایند زیبایی بود . بازی طبق انتظار با حاشیه ی لطیف پرتاب دمپایی به سمت هم و به سمت پنکه سقفی پیش می رفت . ولی این بار حقیقتا سه چهار نفر جذب بازی شده بودند و بقیه هم در حین شیطنت به ما می پیوستند

با آقای کروکی (آموزگار هنر انجمن ) همراه شدیم . زمان کلاس ها را کوتاه کردیم . حتی 45 دقیقه هم برای شروع زیاد به نظر می رسه . نیم ساعت با بچه ها بازی کردیم و گروه ها عوض شدند

کلاس های سوم و چهارم فقط به تویستر گذشت اما اول و دوم ها قصه و نقاشی هم داشتند . این بار فیلی توی جنگل به زرافه ای برمی خورد و ...باقی داستان

چهار پسرک اول و دوم به نقاشی کردن علاقمندند .حتی علی که فقط خط خطی می کند
با جواد و روح الله و علیرضا و مهرداد و حمید(کلاس پنجمی ها ) جداگانه دارم وارد مذاکره می شوم .تصورم بر این اه که رابطه ی موثر تری خواهد بود .سن حساسی دارند

صبح فرخنده ای بود

بعد از ظهر
بعد از ظهر شنبه شاید موفقیت آمیز ترین برنامه ی چند روز گذشته ام اجرا شد

از 2-2:30 و 2:30 -3 با دختر کوچولو ها تویستر بازی کردیم که باز خوش حال کننده بود

پس از اون تا پایان وقت انجمن ، با دو سری از دخترهای کلاس پنجم ( هر گروه 9 نفر ) نقشه ی ساختمان را تصویرکردیم . واحد اندازه گیری یک پای بلند بود . بعد از مدتی متوجه شده بودند که این واحد چقدر می تونه غیر دقیق باشه و مرتب اندازه ها را با هم چک می کردند

روند کار به این شکل بود که کاغذ بزرگی توی آلاچیق گذاشتیم . من مسئولیت پخش می کردم و بچه ها اندازه گیری می کردند . نتایج را با مداد روی نقشه می کشیدند و مدام اصلاح می کردند
درک تصویری و هیجان بالایی داشتند ، فراتر از انتظار من
با نقشه ی نهایی عکس گرفتیم و کلاس به پایان رسید
قرار گذاشتیم هفته ی آینده از روی نقشه فضاهای مدرسه را بررسی کنیم و برای بهتر شدن فضاهای موجود ایده پردازی کنیم

Friday, October 08, 2010

بم ، واقعیت ، سه

پرواز ، تاخیر ،سارا ، سحر ،ارتباط ، کامران ، خشونت ، علی ، مسئولیت ، واحد هنر ،تصویر گر ،ساز ساز ، بهادر ، رضایت ، بازی ، سروش ،محد ، مرضیه ،سکوت ؛هیاهو ، دلشوره ،نگرانی ،نگرانی

جواد ، روح الله ،نقشه ، مهرداد ، فوتبال ، شادی ، نگرانی

خیر ، نیکوکاری ، استرس ، نگرانی

من ،جایگاه ،دغدغه ، اندوه ، امید ، نگرانی

Sunday, October 03, 2010

بم ،واقعیت ،دو

دهم مهر ماه 1389 ، هفته ی اول

کلاس اول:2-2:45
واقعا کوچولو، فراتر از تصور
صبح با سه تا پسر کلاس اولی که متاسفانه ساعت مدرسه شون با بقیه هماهنگ نشده بود ، آشنا شدم
بعد از ظهر با حدود 8 دختر کوچولو و یک پسر کوچولو کلاس داشتم
کلاس بی موضوع شروع شد .غرض خط خطی کردن با آهنگ بود. سیستم صوتی یاری نمی کرد ، اما صفر هم نبود
سبز و سبز و سبز سیمین قدیری گوش می دادیم .همراه بودند.خط خطی کردند . رنگها رو دوست داشتند
کشیدند و شادی کردند .کم اعتراض و ناز
کم کم بخش هایی از آهنگ رو یاد گرفته بودند
تقاضای تکرار آهنگ جالب بود
به جز حدیث همه می خواستند که با دکمه های لپ تاپ من آشنا بشوند
کلاس آرامش بخشی بود

کلاس دوم : 3-3:45
همچنان کوچولو
با بازی تقلید صدا معرفی کردن را شروع کردیم
من با یک صدای عجیب و غریب به یک نفر می گفتم :سلام من یاسمن ام تو کی هستی؟ اون هم باید با تقلید همون صدا جواب می داد
بعد نفر دوم با یک صدای تازه از نفر بعدی می پرسید و به همین ترتیب
شروع خوب ای بود و به دلیل آرامش اولیه بچه ها خوب جواب داد
بعد از تقلید صدا قصه ی گربه آغاز کردیم .از بچه ها خواهش کردم چشماشونو ببندند و به قصه گوش کنند
با تغییر لحن شروع کردم به تعریف داستان گربه ای که از روی دیوار انجمن پریده تو و بچه ها بهش آب پاشیدند و...ناگهان در یک قسمت داستان ازشون خواستم که چشماشونو باز کنند و گربه را نقاشی کنند
حدودا نیمی از بچه ها به سرعت نقاشی کردن را شروع کردند ولی بقیه اعلام ناتوانی می کردند
با مذاکره کردن و تشویق بقیه هم کار را شروع کردند
گربه ها به دنیا آمدند ! شادی بخش بود
وقت به پایان رسیده بود و چند نفری به ماندن مایل بودند

کلاس سوم : 3-3:45
7-8 نفر پسرک 9 ساله با فریاد و دوندگی داخل شدند . 4 دختر بچه ی کلاس ، ساکت و کمی ترسان پشت میز نشسته بودند . پسرها بدون معطلی به ظرف های ماژیک حمله کردند وپرتاب ماژیک آغاز شد . دو سه نفر به سرپرستی علی ا به سیستم صوتی و لپ تاپ هجوم آوردند . جبهه جنگ واقعی! مبهوت ایستاده بودم . صدا به صدا نمی رسید و مجالی برای مذاکره نبود . با قوانین برخورد با بچه های انجمن آشنایی نداشتم . شنیده بودم که در مدرسه های عادی بم (همان هایی که صبح تا ظهر تحمل می کنند ) کتک و فحاشی اتفاق رایجی است . می خواستم که بلند صحبت نکنم و جایگزینی به ذهنم نمی رسید
دقایق سپری می شد . جنگ مغلوبه به نظر می رسید . دخترها از این وضعیت عصبی وغمگین به نظر می رسیدند . بعد از حدود نیم ساعت یکی از دخترها به گریه افتاد . جویای حال اش شدم .نمی توانست توضیح بدهد . فشار عصبی بالا بود
میان این هیاهو قصه را آغاز کردم . در نهایت نا امیدی دخترها و دو سه تا از پسرها جذب داستان شدند و بقیه همچنان به جنگ قبلی مشغول . در به طور مداوم باز و بسته می شد اما زیر این هیاهو آرامش تازه ای شروع شده بود ، هرچند بسیار کند و نه همگانی

علی ک به سرعت ،بی دقت ولی جالب نقاشی کشید . بدون خواهش کسی ماژیک های پرت شده را از روی زمین جمع کرد و به من داد ،کاغذهای روی زمین را توی سطل انداخت و بدون معطلی از کلاس بیرون رفت
علی ا بعد از تلاش های زیاد برای کشف و خرابکاری سیستم صوتی کاغذی برداشت . پشت به کلاس نشست و بدون توجه به داستان غرق نقاشی ذهنی خودش شد . نقاشی کردن آرام اش می کرد
پسرها چند دقیقه ای زودتر کلاس را ترک کردند . با رفتن شان دخترها آرام گرفتند و نقاشی را با میل ادامه دادند و با تمام وجود کمک کردند تا کلاس از بقایای جنگ قبلی پاک سازی بشود
عجیب...عجیب بود

کلاس چهارم : 5-5:45
بعد از بهت کلاس سوم رفتم پایین چایی بریزم و برگردم . خسته و کوفته برگشتم بالا . دو دختر کوچولو پشت در اتاق هنر منتظرم ایستاده بودند
پرسیدم : بقیه؟ گفتند : دو تا از دخترها غایب اند ، پسرها هم که فوتبال

با دو نفر شروع کردیم . در باز می شد و یکی یکی پسرها به داخل پرتاب می شدند ( توسط مربی های بچه جمع کن ) . پسرها ناراضی بودند . هر کدام وارد می شدند دادی سر می دادند که ما نمی خواهیم این جا باشیم . می خواهیم بریم فوتبال

از پایین توی حیاط صدای فوتبال می آمد . حتی من هم وسوسه بودم که به فوتبال بپیوندم . دوست داشتم از سارا بپرسم که آیا می توانم اجازه بدهم که بروند ؟ اما حس می کردم فعلا کمی باید باهاشون مذاکره کنم . صالح مدام می گفت : پس زود کاغذ و بده یه چیزی بکشیم بریم فوتبال ! پسرها داد و فریاد می کردند و مدام تو و بیرون می رفتند . عجیب بود که بر می گشتند چون من هنوز اقتداری نشان نداده بودم
دوتا از پسرها را درحین شیطنت گروگان گرفتم . توی دستان من دست و پا می زدند و ازین بازی کیف می کردند . بالاخره یکی شان موفق شد خودش را نجات بدهد اما بیرون نرفت . علیرضا م از همه بی قرار تر بود . اشاره کردم که بگذارید پیش خاله سارا بروم و چیزی ازش بپرسم . قسم ام می دادند که این کار را نکن ! هر چه توضیح می دادم که من فقط قصد دارم سوالی بپرسم ، فایده نداشت . پس جذبه ی خاله سارا جدی است ! یکی از درس های مهم امروز
به هر حال سارا تاکید کرد که قانون مدرسه این است که بچه ها باید سرکلاس بمانند و پیشنهاد کرد که با سحر به کلاس برگردم
با سحر برمی گردیم . اوضاع پیش از ورود ما با حضور آقای فروهر آرام شده است . نمی دانم به چه شکل
قصه را ادامه می دهیم . علیرضا همچنان نقاشی نمی کشد اما به خوبی در قصه پردازی شرکت می کند و ایده های خلاقی می دهد




Saturday, October 02, 2010

بم ،واقعیت ،یک

در بم ام
حالا دیگه بم یک و دو و سه و چهار ، تبدیل به واقعیت شد
در چند متری بچه ها نشسته ام . ناهار می خورن و آماده می شن که مشق بنویسن
شور و شوق عجیبی دارن ... خیلی زیاد و کودکانه
همه وقتی از مدرسه می یان انجمن ، باید دست ها و پاهاشونو بشورن . هماهنگ کردنشون کار آسونی نیست
یک ساعت دیگه کلاس هام باهاشون شروع می شه
مشتاق و مرددم

Monday, September 20, 2010

بم / نه / طراحی - ساخت

با بچه های کمی بزرگتر انجمن به پروژه های طراحی-ساخت فکر می کنم
پروژه های طراحی- ساخت ،پروژه هایی هستند که سازنده و طراح یک گروه هستند . مراحل ساخت و طراحی همراه با هم پیش می روند و به کمک هم اصلاح می شوند

می توانیم بچه ها را درگیر فضا سازی های داخلی و بیرونی ساختمان انجمن کنیم . مثلا طراحی دیواری در حیاط مدرسه که فضای شخصی استراحت کودکان را ازآموزگاران ها جدا می کند

و یا طراحی- ساخت خانه ای برای دو خوکچه ی هندی که قرار است به مدت سه ماه مهمان انجمن باشند

مراحل هدایت این پروژه به طور کلی به صورت زیر است

تحقیق اولیه . مشاهده دقیق و یادداشت برداری
شرح و توضیح
برنامه ریزی . ترسیم طرح های پیشنهادی همراه با مقیاس و مقاطع و طرح های اولیه ی آن
بحث ها
تولید . انتخاب مواد و ابزار مورد نیاز و ساخت طراحی نهایی
تحقیق تکمیلی . بررسی های نهایی بعد از مرحله ی ساخت
ارزشیابی پروژه


بم / هشت

در طراحی برنامه های آموزش هنر انجمن کتاب های زیادی را ورق زدم و بخش هایی را عمیقا خوانده ام .اما هنوز مفیدترین کتابی که خوانده ام ،کتاب " هنر در مدرسه " نوشته ی جان لنکستر ، ترجمه میر محمد سید عباس زاده و چاپ انتشارات مدرسه است
جان لنکستر معلم و مربی- معلم با تجربه ی انگلستان است و روند این کتاب روند پیشنهادی برای آموزش مدارس ابتدایی در انگلستان 1990 است
اما نکته ی عجیب این که طرح درس های پیشنهادی کتاب بسیار برای من آشناست . انگار نگاهم به نویسنده بسیار شبیه است و دورنمای آموزشی مشابهی را دنبال می کنیم

به عنوان مثال لنکستر در کلاس های درس اش از چیزی به نام منظره یاب استفاده می کند .منظره یاب مقوایی است حدود 30*30 سانتی متر که مربع یا مستطیل کوچکتری در آن سوراخ شده است
بچه ها در فضای باز ازداخل منظره یاب مثل لنز دوربین نگاه می کنند ، کادر شخصی انتخاب می کنند و کادر را نقاشی می کنند

این وسیله ای است که من در کلاس های راهنمایی با آگاهی کمتری استفاده می کردم . مقوا ماکت های کوچکی که سوراخ های مربع یا مستطیل داشتند . ما به کمک این مقوا ماکت ها به شکار سوژه می رفتیم .مدتی فقط سوژه ها را به هم نشان می دادیم و بعضی از آن ها را نقاشی می کردیم

غرض من از نوشتن این مطلب ،معرفی این کتاب ، تشکر فراوان از نویسنده اش ، اعلام ذوق زدگی از همزمانی بعضی از ایده ها و ارجاع دادن بخشی ازایده های درسی ام به لنکستر و یاران باوفایش بود
:)


بم / هفت /هدف گذاری

این بخش را دارم با تاخیر می نویسم .شاید می بایست اولین یا حداکثر دومین بخش مربوط به بم باشد

می خواهیم از راه هنربه بچه ها چه یاد بدهیم؟
امیدی که در سر دارم این است
در یک روند چند ساله به کمک هنر بچه ها را یاری می کنیم تا بتوانند

یک.به آرامش درونی بیشتری دست پیدا کنند
دو. بیشتر لذت ببرند و شاد تر باشند
سه.به نوعی رهایی که منشا خلاقیت اه برسند
چهار.حواس پنج گانه شان تقویت شود . خوب ببینند و باقی قضایا
پنج.دقت و تمرکزشان بیشتر شود
شش.به طبیعت نزدیک بشوند
هفت.به تکنیک هایی برای بیان بهتر برسند
هشت. اعتماد به نفس پیدا کنند
نه.به خانه ، انجمن ، محله ، شهر ، و کشورشان حس تعلق پیدا کنند
ده.از راه هنر بتوانند پلی به علم بزنند و نوع جدیدی از لذت را تجربه کنند
یازده.به تولید هنر برسند
دوازده . بتوانند به محیط اطرافشان خلاقانه (ازمنظریک طراح ) نگاه کنند
سیزده.کار فردی و هدف گروهی راتجربه کنند

بم /شش / داستان / طراحی آزاد

یکی از دوستانم از تجربه ی کلاس های تصویر سازی آقای بنی اسدی تعریف می کرد که نقل می کنم

کاغذهای بزرگی در اختیار بچه ها قرار می دهیم وبرای آن ها داستانی نقل می کنیم
از بچه ها می خواهیم بدون آن که به کاغذ نگاه کنند و بدون آن که دستشان را از روی کاغذ بردارند ، داستان را دنبال کنند و هر جور دوست دارند خطوط ای همراه با داستان طراحی کنند .مثلا گوشه ای از گربه ای که در قصه از روی دیوار رد می شود یا هر چیز دیگر

نتیجه جالب توجه است و در بخش بعدی باز سعی می کنیم از قسمت هایی از کار کادری انتخاب کنیم و آن کادر را رنگ آمیزی کنیم

روایت می شود که بچه های دارای تنش های عصبی ، خط های منقطع می کشند و اگر کمکشان کنیم خط های نرم تر و ممتد بکشند ،در واقع آن ها را به سمت آرامش و تمرکز سوق داده ایم

بهتر است بچه های کوچک را در این تمرین خیلی آزاد بگذاریم که بتوانند برون ریزی کنند

بم / پنج /خط

هفته های اول به تمرینهای رنگ و خط به کمک موسیقی می پردازیم
به پیشنهاد دوستی که کارشناس نقاشی کودکان است ، بهترین جنس برای شروع نقاشی با بچه ها پاستل پر رنگ است
کنترل پاستل برای بچه ها خیلی ساده است و در ضمن ، رنگ های درخشان و شادی بخشی دارد

اما به تدریج تجربه ی استفاده از مواد دیگر مثل گواش و آبرنگ را هم در جلسه ی بچه ها قرار می دهیم تا کم کم به انتخاب ماده ی دلخواهشان برسند

جلسه ی اول شاید فقط موسیقی های مختلف پخش کنم و از بچه ها بخواهم بر روی کاغذهای بزرگ خط خطی کنند .بعد از یک ربع تمرین خط آزاد ، کمی به بچه ها جهت می دهیم . مثلا نقطه های رنگی روی کاغذها می کشیم و از بچه ها می خواهیم که به شکل بازی در زمان مشخصی همه ی نقطه های هم رنگ را به هم وصل کنند (سرعت مهم است .باعث قدرت حرکت دست می شود و تقویت اعتماد به نفس) . یا این که دستشان را از روی کاغذ بر ندارند و از بین همه ی نقطه ها رد شوند(تقویت خطوط منحنی ) .به همین صورت تمرینها را تغییر می دهیم

در پایان تمرین های خط خطی می توانیم به بچه ها کمک کنیم که برای بخشی از کارشان کادر بکشند و به دلخواه خودشان داخل کادر را رنگ کنند

یا این که از بین خط خطی های متقاطع ،شکل هایی پیدا کنند (مثلا ماهی ) و آن ها را رنگ کنند

Saturday, September 18, 2010

بی چارگی

کاش من اون قدر قدرت داشتم که می تونستم ذره ای از بغض امشب ام رو بنویسم
این بغض ،تقابل مسئولیت پذیری من با زندگی سهل انگارانه در ایران اه

کاش شما هایی که این جا زندگی می کنین به اندازه ی امشب من رنج نکشین
و شمایی که این جا نیستین هم رنج نکشین

رنج کشیدن یه درماندگی خیلی بدی داره
...

Friday, September 10, 2010

""
Shadowboxing, monologue and we talk and we talk and we talk
Shadowboxing, monologue and we walk and we walk and we walk
Shadowboxing, monologue and we clean and we clean and we clean
Shadowboxing, monologue and we dream and we dream and we dream

"
""

Thursday, August 26, 2010

بم / چهار

چی درس بدهیم؟
که آن قدر محتوا و شیوه ی اجرای اون هیجانی نباشد که بچه ها در سال های بعد با تکنیک های عمیق تر به شوق نیایند؟

در آموزش های خلاق بسیاری از ما آموزگاران دچار هیجان می شویم و دست به حرکات نمایشی می زنیم
در طول چند ماه آن چه در چنته داریم بیرون می ریزیم و هر روز بچه ها را هیجان زده می کنیم

کلا بیشتر به هیجان زده گی می پردازیم و از عمق دور می شیم

نتیجه ی این شیوه پیشاپیش برای من روشن اه . بچه ها در همان دوره ی کوتاه به شدت با ما همراه می شوند ولی در سال های بعد آموزش ما یا آموزگاران دیگرشان برایشان به شدت ملال آور می شود

مدام اعلام بی حوصلگی می کنند و کم کم بچه و آموزگار دچار استیصال می شوند

در طراحی درس ها باید مراقب باشم

به علاقه و اشتیاق بچه ها توجه کنم
همواره به گذشته و آینده ی چیزی که آموزش می دهم نگاه کنم
در جریان کار آموزگاران دیگر بچه ها قرار بگیرم و سعی کنیم همسو شویم و از تکرار غیر ضروری پرهیز کنیم
دورنما داشته باشم اما فراموش نکنم که در رسیدن به این دورنما نقش خود بچه ها نقش بسیار بزرگی است
از بچه ها یاد بگیرم
از بچه ها یاد بگیرم
از بچه ها یاد بگیرم





Wednesday, August 25, 2010

بم / سه

به ایده های سوژه محور فکر می کنیم
به عنوان مثال آهنگی کودکانه که سوژه ی چند جلسه درس هنر شود

مثلا:ترانه ترن ثمین باغچه بان


ترنم قشنگه توش پر از پلنگه.

ترنم تن می ره، تن میره، تن میره،

شی فو، شی فو، دود، دود، شی فو، شی فو، دود.


ترنم کوچولوس، توش پر از آلبالوس.

ترنم تن می ره، تن میره، تن میره،

شی فو، شی فو، دود، دود، شی فو، شی فو، دود.


ترنم ملوسه توش پر از عروسه

ترنم تن می ره، تن میره، تن میره،

شی فو، شی فو، دود، دود، شی فو، شی فو، دود.


رو تاق ترنم، یه آهو نشسته.

ترنم تو کوهه، تو دشته، تو راهه.

شی فو، شی فو، دود، دود، شی فو، شی فو، دود.


پیش راننده شم یه خرگوش نشسته

ترنم تو کوهه، تو دشته، تو راهه.

شی فو، شی فو، دود، دود، شی فو، شی فو، دود.


جلسه ی اول آهنگ را با بچه ها گوش می کنیم ، و متن آهنگ را به کمک بچه ها یادداشت می کنیم ( دقت شنیدن و برداشت آوایی صحیح ) و با چند بار تکرار سعی می کنیم بر آهنگ مسلط شویم (تمرین ملودی و ریتم ،خواندن آواز ،افزایش دانش موسیقی ، افزایش تمرکز ، رهایی و شادی )


درباره ی ثمین ، اولین و جبار باغچه بان با بچه ها صحبت می کنیم و حتی درباره ی گوشه های زیبایی از زندگی تاثیر گذارشون با بچه ها گپ می زنیم


در جلسه های بعدی سعی می کنیم تصاویر آهنگ را نقاشی کنیم

فیلمی درباره ی ترن ها می بینیم و راجع به راه آهن و ایستگاه استانشان با هم حرف می زنیم ( افزایش دانش عمومی و دانش محلی )


از بچه ها می خواهیم تصاویری که در ذهن شان شکل می گیرد را روی کاغذ بکشند . حدس می زنم در این مرحله بچه ها به کمک بیشتری نیاز دارند (پروراندن قدرت تخیل و مهارت پیاده سازی آن به کمک تصویر)


جلسات بعدی تصاویر را ادامه می دهیم و به تدریج به قسمت ساخت می رسیم .سعی می کنیم با مواد مختلف شخصیت ها را بسازیم . ترن بزرگی با چوب و فلز می سازیم که توی آن پلنگ و آلبالو و عروس و ...بقیه اش را به خیال پردازی بچه ها واگذار می کنیم


این کار چند جلسه طول می کشد

حدس می زنم بین 4 تا 8 جلسه ی کارگاهی جذابیت داشته باشد


در ساخت قسمت های مختلف ، به مواد متفاوت احتیاج پیدا می کنیم . به بچه ها کمک می کنیم تا مواد را خوب ببینند ، بو و لمس کنند و یک به یک کار با آن ها را یاد بگیرند


از اول این دوره ی سوژه محور ، با بچه ها طرح یک اجرا یا یک نمایشگاه می ریزیم . حتی اجرا یا نمایشگاهی برای بقیه ی بچه ها یا بچه های کوچکتر از خودشان .مثلا کلاس 10 ساله ها برای کلاس های کوچکتر


سوژه ی هر کلاس را متناسب با سن و شرایط بررسی می کنیم

مثلا داستان های عطار و مثنوی ( مشخصا داستان سیمرغ الان توی ذهن ام چرخ می زنه) برای بچه های بزرگتر مناسب تر است . راجع به داستان سیمرغ توضیح مفصل خواهم داد


از داستان یا سوژه های پیشنهادی شما استقبال می کنم



Tuesday, August 24, 2010

بم /دو

تا جایی که من متوجه شدم (امیدوارم امروز به آمار دقیق تری برسم ) بچه ها حدود 90 نفراند و بیشترشان 10 و 11 سال

در آموزش هنر این گروه سنی از حساس ترین گروه ها محسوب می شوند
10 و 11 سالگی ،سال هایی هستند که بچه ها نه آنقدر کودک اند که بشود فقط با بازی های خلاقه (رنگ بازی و آواز خوانی و ...) سرگرمشان کرد و در ضمن هنوز آن قدر بزرگ نشده اند که حوصله ی مهارت آموزی جدی داشته باشند

تجربه من و دوستان آموزگارم گویای این واقعیت تلخ اه که معمولا بچه های زیادی از این سن با نقاشی یا موسیقی سال ها یا حتی همیشه قهر می کنند

من 6 سال است که آموزگار راهنمایی ام .بسیار به بچه های بر می خورم که جلسات اول در یک جمله نفرتشونو از نقاشی نشون می دهند و حاضر نیستند حتی یک بار دیگه امتحانش کنند

بخش نوازندگی موسیقی هم خیلی آسیب پذیره . کودکان زیادی در این سن از نوازندگی زده می شوند ... در نوشتن چهارچوب آموزشی برای این گروه سنی سوال بزرگ "چه باید کرد؟ " مدام باهام همراهه


Monday, August 23, 2010

بم / یک

بعد از 6 سال گذرم به بم افتاد و باز به نظر می رسه که مبتلا شدم
در چند روز آینده نوشته های این صفحه به طرح درس های آموزش هنر در بم می گذره

جدا قصد ندارم به ادبیات این نوشته ها توجه کنم.هر چند که اگه ازم ایراد بگیرین کلی هم ممنون می شم..ولی زمان بسیار تند می گذره و من یا آموزگاران دیگه ای قرار است از اول سال تحصیلی 89-90 به مدت دو سال قالبی برای آموزش هنر داشته باشند تا بتوانند کمی هدفمند پیش بروند

.صفورا از این بچه ها خیلی بیشتر و مفید تر نوشته است
فکر می کنم برای وبلاگ های با خواننده ی خاص حتی درست نمی شه لینک داد.لینک صفورا نمی دونم باز می شه یا نه

حکایتی که در این انجمن یا موسسه می گذره اصلا با جمله ها و عبارات من قابل وصف نیست

همین قدر بگم که دو دوست نازنین ، حدود 90 کودک 6 تا 12 سال بمی ،که در جریان زلزله ی بم پدر و مادر ،یا یکی از آنها را از دست داده اند کنار هم بزرگ می کنند . این جا شبانه روزی نیست . تلاش کرده اند تا بچه ها قیم و خانواده داشته باشند و حتی به مدارس عادی شهر بروند ، اما هر روز بعد از مدرسه چند ساعتی را در انجمن می گذرانند و کنار هم بزرگ می شوند
در طول این چند ساعت های هر روز ، به بچه ها کمک می کنند تا از نظر تحصیلی بهبود پیدا کنند و این جا جایی باشه براشون که ضعف های آموزشی و تربیتی شون رو کمی پوشش بده و چیزهای تازه مفید یاد بگیرند
و از همه مهتر این که بی دریغ بهشون مهر می ورزند که این قسمت رو به هیچ وجه نمی تونم وصف کنم .فقط باید باشید و ببینید

صفورا تو حتما خیلی بهتر از من می تونی بگی اون جا چه حال و خبره
من که هنوز چندان چیزی ندیدم.اما همینی که دیدم بسیار بوده برام

Friday, August 06, 2010

"
هر مرگ
اشارتی است
به حیاتی دیگر
"

Friday, June 18, 2010

گوگل ترانسلیتور

من مرده ی گوگل ترانسلیتور ام.هر وقت حوصله ام سر می ره و دلم تفریح می خواد یه جمله ی فارسی سرچ می کنم و کلی مفرح می شه روزم

امروز این جمله ی وبلاگ الی رو کپی-پیست کردم . از قسمت آخر ترجمه بسیار خندیدم



خوب آدم گاهی دلش کسی رو میخواد که چند سالی باهاش خندیده و گریه کرده تا باهاش بره کنسرت


Good people sometimes need a heart, someone who for several years been crying to her and her Khndydh lamb concert.

Thursday, June 17, 2010

ای وای من

در تلاشم جلسه های کلاس ها را بازخوانی و بازنویسی کنم
به چیزهایی بر می خورم در این بین.متن ها ،دست نوشته های خودم و بچه ها...فیلم ها و صداها...چه قریب و در عین حال چه غریب اند

هر سال جلسه ی جنجال بر انگیزی داشتیم که به مفهوم ایران می گذشت.
امسال قصد دارم در دبیرستان تازه تاسیس ای کلاس داشته باشم
به آرشیو مراجعه کردم .یادم بود که یکی دوتا ازاین جلسات ایران را صدا برداری کرده ام

امروز گوش دادم ( در حال گوش دادن ام ) . به خود عجیب ای بر می خورم، در بعضی جاها به خود بسیار عجیب و نامربوطی حتی .و از انصاف دور نباشم گاهی هم با خود خوب و مسلطی مواجه می شم

اما حقیقت این اه که ترسناکم در این جلساتی که دارم گوش می دهم . جا به جا در حرف زدنم رگه هایی از تعصب و پافشاری می بینم که تصور می کردم وجود ندارد
در بعضی عباراتم اشتباهات آماری وجود دارد ،وگزاره هایی که مدت هاست چندان به نظرم درست نمی آیند را با بی حس تردید بیان می کنم
جلسه بحث آزاد است اما با ناباوری می بینم که بیش از بچه ها پر حرفی کرده ام

نمی دونم آیا تجربه ی مشابه چنین بدی داشته اید یا نه؟ این نوع مواجهه با خود همیشه همین قدر وحشتناک و هراس انگیزمی تواند باشد؟یا اولین مواجهه ها این طور بی رحم اند؟

تصور کنید که من فکر می کردم یکی از بهترین سخنوری های زندگی ام را در این جلسه داشتم ! چه ابله است یاسی



Monday, May 24, 2010

نامه ی سهراب به شاهی

نیویورک،31 دسامبر 1970
شاهی عزیز من همیشه فکر کرده ام روزی خواهد رسید که من قرار بگیرم.در سرجایم باشم.و آن وقت خواهم توانست روشن باشم .دقیق باشم و بستگی خودم رابا دوستان به آن نهایت کمیاب و دلپذیر برسانم.اما همیشه رابطه ی من باحوالی خودم نازک بوده است.حتی در تهران وقتی که در اتاقم می نشستم ،میان نوشتن گاهی یکه می خوردم ،دست پاچه می شدم .حسی غریب اطمینان مرا می برد.به خاطرم می گذشت که جای نوشتن جای دیگر است .اما آیا جایی هست که مال من باشد؟فکر نمی کنم

باید ازاین توقع بی پایه گذشت.در اتاق مسافرخانه هم باید شعر گفت.روی نیمکت پارک هم باید قصه نوشت.سختگیری را باید جای دیگر خرج کرد.آدم خیلی چیزها را می داند .اما دانش خود را همیشه همراه ندارد.من سر جایم نیستم.ولی کار می کنم.هر روز کار می کنم.دراین سفر به خاک تازه ای پا گذاشته ام.اینجا اندازه ها فرق می کند.آدم میان ابعاد دیگری است

من این فرهنگ را نمی شناسم .ولی هوایی به من خورده است.این جا چیزی هست که باید فهمید و از آن گذشت.باید جوید و سهم عمده ی آن را تف کرد.به این فرهنگ نمی توان لبخند زد.آن رگه های ظریف که در هنر قسمتی از اروپا آدم را تا شوق و دردمندی می برد این جا نیست.این جا کمال نیست.و چون نیست چه خوب می توان آموخت.خامی و زمختی درس ها می دهد.کار نپخته خودش را رایگان در اختیار قرار می دهد.اما هنر رسیده تجزیه و تحلیل می طلبد.من سمت این فرهنگ را نمی شناسم.این فرهنگ به یک جهت نمی رود(یامن خیال می کنم) . رودخانه ای است که به هر سو انشعابی دارد.تمامیت آن را هنوز ندیده ام.و چه زود است داوری

این نامه ادامه دارد

Tuesday, May 11, 2010

همه چی آرومه من چقد خوش حالم

هیچ روزگاری در ثبت کردن وقایع این قدر نا امن نبوده ام
به من بد نمی گذره این روزها
باز در کارگاه چوبم خزیده ام .ساکت و آروم و کم نور

نور خیلی مهم اه
امنیت از نور مهم تر

خلق خیلی ارزشمند و عزیز اه

و" دوستی"...که اگه نبود همه ی این بالایی ها بی معنی می شد

باید بیشتر برقصم.گوشه های آوازی بیشتری حفظ کنم.بیشتر بخونم و هر چیزی نخونم
بیشتر بخندم و کمتر رنج بکشم

در پی راه هایی هستم که به موارد بالا ختم می شن
بد نیستم
:)


Saturday, April 10, 2010

«و انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی»

وره طه - آیه 82)

Friday, April 09, 2010

تگرگ

بارون می باره،بی وقفه.ناگهان به تگرگ تبدیل می شه
زیر سقف شیشه ای ایستاده ام.منظره باور نکردنی است!هر آن منتظرم که سقف بر من هوار بشه.صحنه ی بعدی رو تجسم می کنم که بارون و تگرگ با این شدت بر کف اتاق می ریزه .هیجان توآم با وهم و لذتی در خودم حس می کنم
دانه های تگرگ بر سقف می کوبند،یکی از عجیب ترین قطعه هایی که تا به حال شنیده ام
اس ام اس می زنی که حالی شبیه هوای این روزها داری...من هم همین طور..اضطراب دائم را هرگز این همه مدت پشت سر هم حس نکرده بودم ،همراه با بسته های امید که دم به دم بهم می رسه

سقف نشکست

Sunday, March 21, 2010

89

بی تابانه می خواستم که از راه برسی و ما رو از شماره ی قبلی نجات بدی
وقتی توی وبلاگ ها گاه و بی گاه می خونم کسی سال گذشته رو سال درخشانی توصیف کرده از تعجب خشک می شم
هشتاد و نه عزیز ،شاید ابلهانه یا مذبوهانه ،ولی کاملا صادقانه بهت امید بسته ام
امید...جنس کمیاب این روزگار

Saturday, March 06, 2010

کوبیسم







به براک و پیکاسو می رسیم
همزمانی عجیب این دو نفر، شباهت کارهایشان و تغییر بینش همزمان هر دوی آن ها در نقاشی من و بچه ها رو به وجد آورده است
پیکاسو برای بچه ها نام آشناست ،اما زیاد با کارهایش آشنایی ندارند و خیره به تفاوت های دوره های کاری اش نگاه می کنند

درباره ی طراحی حرف می زنیم .تکنیک های متفاوتی که پیکاسو در طرح هایش به کار می برد
فرصت مناسبی است تا بچه ها را با تکنیک طراحی محیطی و طراحی حالت آشنا کنم و از این جلسه به مدت دو جلسه فقط به تمرین این دو تکنیک می گذرد

آهنگ پایه سال 88-89

لبریز

از ترس بی راه و

ذهن پر غوغا و

تردید هر جا

روزان پر اضطرابی

چرخش پا بر رکابی ..

×××

با آهی

حضور نگاهی

گذر از سیاهی

خیزیم

..

گذر از دنیایی فانی

پیوستن به راهی جاری

چرخش پا بر رکاااااااااابی

یادگااااااااری از دیرووز پر غباار

یادگاار رهرواان ِ گریزاان ِ از تکرار ..

..

ســــرزنش شایدها بر پیکره ی باید ها و

ســــیطره ی دره ی تردید بر قله ها

..

اوهام

می سپارد ما را

به دنیایی میرا

آرام.. آرام

هر نفس بی تابی

سخت است

چرخش پا بر رکابی

×××

بااور .. می کشاند ما را

به سوی رهایی

شوری ما را

می برد به گذرگاهی

چرخش پا بر رکابی

×××

می کنیم پرواز در دل باد

خلسه ی دیروز بریم ز یاد

رقص چرخه بر پیچ و خم

راه بیدار از غوغای ما

×××

ثبت بر دوران رکاب ما

روید آواز از گریبان

ژرف ِ واژه ی روان ما

چرخ گردون زیر پای ما

راه ما همیشه جاودان باد

دانلود آهنگ

می تپد در سینه ام دل




شمعدانی کوچکم بعد از دو سال صبوری ،منتظر گل اش نشسته
خواه ناخواه منتظرو بی تابم .انگار طبق قرار ناگفته ای داره بهم می گه وقتی گل اش به دنیا بیاد تو پیش مایی

Tuesday, February 23, 2010

فوویسم




به فوویسم می رسیم
اختلاف نظر تاریخی ای وجود دارد که دوره ی نقاشی مدرن (هنر مدرن )با فوویسم شروع می شود یا با امپرسیونیسم؟

مطابق روال پیشین کلیپ ای از کارهای نقاشان فوویست تماشا می کنیم و به دنبال آن بحث کارشناسی بچه ها شروع می شود

برای معرفی این دوره ی هنری ،برای بچه ها از هنری ماتیس حرف می زنیم
تاثر ماتیس از شرق و امریکای مرکزی ،جنس تازه ای از نقاشی را به اروپا معرفی می کند
ماتیس در یکی از مصاحبه هایش می گوید : هنرشرق مرا نجات داد

توجه به سطح ،گذر از پرسپکتیو ،سادگی ،بدوی گرایی ، به کارگیری نقوش قومی و محلی ، این ها ویژگی هایی بود که بچه ها از مجموعه ی کارهای فوویست ها برداشت می کردند

با بچه ها از شباهت آثار فوویست ها به هنر فرش و گبه و گلیم کشورمان حرف می زنیم

در ادامه ی این جلسه کلیپ ای از فرش و گبه و گلیم ایرانی برایشان پخش می کنیم که تصاویر و آهنگ هر دو با اقبال زیادی مواجه می شود
از بچه ها می خواهیم روی کاغذی طرحی برای یک گلیم یا گبه بزنند و رنگ گذاری کنند
از این جلسه برای معرفی نقاشی ایران آماده می شویم . ترم دوم در فضای نقاشی و موسیقی ایران می گذرد

Monday, February 22, 2010

پست امپرسیون


جلسه ی چهارم سیر نقاشی به ونگوگ و گوگن گذشت
باز هم کلیپی از کارهای این دونقاش پخش کردیم و بحث آغاز کردیم

این بار نتیجه بسیار متفاوت بود
آثار ونگوگ برای بیشتر بچه ها جذاب و درک نشدنی بود. کمابیش اسم این نقاش را شنیده بودند و ونگوگ را به عنوان یک نقاش مشهور می شناختند . اما از کارهای او غافلگیر شده بودند

دائما بحث پیش می آمد که ویژگی این نقاش چیست ؟ آیا واقعا نقاشی بلد بوده ؟

با خودم فکر می کردم که ونسان باز هم از قضاوت آدم ها سربلند بیرون نیامد . این بار دخترهای 15 ساله ی ایرانی 100 سال بعد به ذات نقاشی اش شک کردند

بقیه ی کلاس " شور زندگی " خواندیم . فصلی که ونسان به پاریس رسید و بعد از هفت سال که به تنهایی با نقاشی دست و پنجه نرم کرده بود ، پا به نمایشگاه نقاشان جوان امپرسیونیست گذاشت
و باز فصلی که به زندگی با گوگن می گذرد

جو کلاس تکان خورده بود . منقلب شده بودند و می خواستند که بارها و بارها به نقاشی ها نگاه کنند و تعدادی از بچه ها معتقد بودند که تکان دهنده ترین جلسه ی کلاس هنر را می گذرانند

معجزه ی رنگ گذاری و سادگی کار این دو نقاش و معجزه ی زندگی هنرمندانه ی ونگوگ و گوگن بچه ها را به فکر عمیقی فرو برد که حتی هفته ها بعد هم سوال هایی شگفت در این باره می پرسیدند

فیلم کوتاهی درباره ی آثارونگوگ

Sunday, February 21, 2010

امپرسیون.جلسه ی رنگ

جلسه ی سوم نقاشی غرب تماما به رنگ گذشت
بچه ها مانتوهای مدرسه را برعکس پوشیدند و مشغول به کار شدند

بچه های هر کلاس به دلخواه یکی از سه رنگ بنفش ،نارنجی یا سبز را انتخاب می کردند ،مثلا بنفش ، و به مدت یک ساعت و نیم به کمک هم 300 مربع پنج در پنج سانتی بنفش های مختلف درست می کردند

کار ساده ای نبود
تنظیم نسبت رنگ هایی که با هم ترکیب می کردند و تقسیم کار گروهی ،هر دو دراین تمرین سخت پیش می رفت .ساختن طیف کلا کمی سخت تر از انتظار پیش می رود و همین موضوع تمرین را جذاب می کند
اما تقریبا همه متفقا می گفتند که جلسه ی خیلی خوبی بود

ابزار کار : قوطی های رنگ سفید ،قرمز ،آبی ،و مشکی ،مقوا ماکت ،چند کاتر ،چند خط کش ،سه تا 5 قلم مو ( از دست هم زیاد استفاده می شد ) و لیوان های آب

امپرسیون

بعد از رنسانس با سه قرن جهش ناگهانی به امپرسیون رسیدیم . کلا در این دوره ی سیر نقاشی غرب مایل بودم به جای رسم معمول دوره های تاریخ هنر که از ماقبل تاریخ شروع می کنند و در پایان به قرون حاضر می رسند از هنر قرن بیستم شروع کنم و بچه ها را با معنی امروزین هنر درگیر کنم
اما برای فهم بیشتر هنر قرن بیستم ،بهتر دیدم از دوره ی پر اهمیت رنسانس نگذریم

جلسه ی دوم تاریخ نقاشی غرب ،با کلیپی از نقاشی های امپرسیون آغاز شد.پس از پخش کلیپ امپرسیون ،یک بار دیگه کلیپ رنسانس را دیدیم و بحث درگرفت
تفاوت های این دو سبک کدامند؟ ویژگی های هر کدام آن ها چیست؟
این بحث حتی طولانی تر از صحبت های جلسه ی گذشته بود .بچه ها میل مقایسه داشتند و مدام ابراز می کردند که کدام سبک زیبا تر یا واقعی تر بود

صحبت به زیبایی و واقعیت می کشید و بحث ها کمی به فلسفه ی هنر نزدیک می شد
کدام نقاشی واقعی تر است؟ واقعیت چیست؟

تجربه ی سه ساله ی من نشان می دهد که برای این مباحث باید حدی مطابق با ظرفیت گروه بچه ها در نظر گرفت .بحث ها پایان ناپذیر به نظر می رسند

بعد از گذر 45 دقیقه مباحثه ،تا حدودی این دو سبک را جمع بندی می کردیم و روایاتی درباره ی ویژگی های نقاشان این دو دوره برای بچه ها تعریف می کردیم

این کلاس ها غالبا با دو معلم هدایت می شد

در 30 دقیقه ی پایانی کلاس های نقاشی ،سعی می کردیم فعالیتی مشابه سبک نقاشی آن دوره انجام دهیم
مثلا در کلاس های امپرسیون بچه ها به کمک هم یک درخت بزرگ نقاشی کردند که بیش از 100 رنگ سبز در آن به کار بردند

Tuesday, February 16, 2010

سردم است
سرد سرد

Wednesday, January 27, 2010

رنسانس

مجموعه ی 6 تا 8 جلسه ای کلاس های سیر نقاشی غرب یک شیوه ی کلی مشابه داشتند
با رنسانس شروع کردیم
کلیپ 7،8 دقیقه ای از نقاشی های دوره ی رنسانس تهیه کرده بودم و پیش از هیچ نوع اظهار نظری درباره ی این دوره ی تاریخی ، از بچه ها می خواستم کلیپ را با دقت نگاه کنند
بعد از تمام شدن کلیپ پرسشی مطرح می کردم
چه شباهتی بین این نقاشی ها احساس کردید؟ چه چیز این مجموعه نقاشی را به یک دوره ی هنری تبدیل می کند که نام رنسانس بر آن می گذاریم؟

از این جا به مدت بیست دقیقه تا نیم ساعت بین بچه ها بحثی در می گرفت
هر بار از یکی از بچه ها خواهش می کردم کلمه های کلیدی بحث را یادداشت کند

تقریبا در همه ی کلاس ها نکته ی بحث بر انگیز کلاس رنسانس این بود که گروهی معتقد بودند این نقاشی ها واقعی اند و عده ای سخت مخالف این نظریه بودند .به نظرشان این نقاشی ها خیلی آرمانی می آمد

کمابیش همه ی ویژگی های یک دوره ی هنری در صحبت بچه ها به چشم می خورد
ظرافت/رنگ های کدر/بدن/آناتومی/واقعیت/قدرت/زن های چاق/عضله

ادامه دارد

Saturday, January 23, 2010

حدود کلی

کلاس های هنر سال اول دبیرستان بر محور تاریخ نقاشی و موسیقی می گذرد.سه سال گذشته کلاس ها را با موسیقی کلاسیک یا نقاشی غرب شروع کرده ام . برای هر کدام به طور متوسط حدود 6 جلسه زمان داریم

ترم دوم نقاشی و موسیقی سرزمینمان را بررسی می کنیم و زمان تقریبی آن ها هم 4 جلسه و 6 جلسه است
دو تا سه جلسه هم به تمرین چند تکنیک نقاشی اختصاص دارد

غرض اصلی من از برپایی این دوره ی دوساله ،ایجاد لذت ودرک زیبایی و به عبارت دیگر تربیت مخاطب هنری است
به جز این هدف بزرگ ،همیشه آرزو می کنم با روشن کردن چند چراغ از راه پر از شگفتی دنیای هنر ،به بچه ها قدرت ،بیان و خود باوری ببخشم

بسیار بر این اعتقادم که بخش بزرگی از این ضعف خود باوری در بیان هنری ،که کمابیش در بسیاری از ما وجود دارد ،ناشی از وجود آموزش هنری بیمارمان بوده است
آموزشی مبتنی بر تهدید و مقایسه و معمولا بسیار خشن و نامهربان

من 11 ساله و برادر 8 ساله را مجسم می کنم که هر دوشنبه به کلاس ویولن می رفتیم و از ترس فریاد و تهدید معلم ،تمام طول راه حتی قادر نبودیم با همدیگر کلمه ای صحبت بکنیم

امنیت

این روزهای عجیب که از بسیاری جهات غم انگیزند ، حس می کنم "بی کس " نیستم .حضور آدم ها ،آدم های عزیز دلم رو خیلی گرم کرده
سال ها بود چنین حسی نداشتم...پایگاه
در پایگاه امن خودم نشسته ام.وقتی سردم می شه ،ژاکت سبزم رو به تن می کنم..کمی اگه سردتر شد ،ترسی نیست...پولار آبی رو می پوشم

دیشب یک بغل گل یخ و یک کلاه رنگی رنگی به خونه ام اومد.بوی مهربونش تمام امروز بهم یاد آوری می کنه که اصالت با زیبایی یه

گل های نرگس،نقاشی تازه ،گالامپور ها ،کفش های نوک مدادی ،مداد های الحمرا ،کیک ی که در سنگاپور پخته می شه ،بادکنک ها ،پامچال ها ، گیل گمش و گردنبند ،سن سانس ،براتیگان ،فلسفه ی امروزین علوم اجتماعی ،پارچه ی گل ریز مادربزرگی ،پلور کرم ،چشم های عمه مهری ،سنگان،خواب 5 صبح پای کوه ،کیک توت فرنگی ،33 سالگی ،روزی که صدا ها را دیدم ،فیلم های تاریخچه ی پیانو ،ارکستر چوب ها ،لیندای رقصان،امنیت و امنیت و امنیت

شادی و امنیت درونی است.لمس اش می کنم

Saturday, January 02, 2010

جلسه ی دوم :داوینچی.دفتر



در باره ی داوینچی با بچه ها صحبت می کنم
این که آیا در توان طبیعت است که داوینچی دیگری بیافریند؟
از زندگی داوینچی حرف می زنم و بر روی دفتر یادداشت های این مرد تمرکز می کنم
نه هزار صفحه یادداشت ،متن و تصویر و نت از او باقی مانده است،در دفتر هایی بسیار ساده که همراه هر روزه ی او بوده اند

از بچه ها می خواهم که دفتر درست کنند.با خودم کاغذ کاهی آورده ام و از جلسه ی قبل از بچه ها خواسته ام که کمی کاغذ و مقوا همراه داشته باشند
دوست دارم تا پایان سال به دفتر داری خو بگیرند . بنویسند ،نقاشی کنند ،ردی از روز به جا بگذارند


Friday, January 01, 2010

جلسه ی اول:جاودانگی





اول دبیرستان
دبیرستان فرزانگان
کلاس هنر یک

سعی می کنم پیش از بچه ها در کلاس حاضر باشم . حس میزبان دل آشوب هیجان زده ای دارم

از راه می رسند،معمولا بی خیال ، با نیم نگاهی از گوشه ی چشم به آموزگار
کم کم دور میز جای می گیرند . میزهای مستطیل کوچک که کنار هم قرار گرفته اند و به میز بزرگی تبدیل شده اند . بچه هایی که دور میز جا نمی شوند،روی صندوق های دور تا دور کلاس می نشینند

دور هم ایم.کمابیش همه ی صورت ها را می بینم
سلام و معرفی آغاز می کنیم
اصرار دارم خودم را با اسم و فامیل و سن معرفی کنم
از بچه ها خواهش می کنم اسم کوچکشان،یا هر اسمی که مایل اند تا پایان سال به آن نام بخوانمشان را روی کاغذی نوشته و به طریق ویژه ای به خودشان وصل کنند

پیش از شروع بحث،دعوتشان می کنم به آهنگی تکان دهنده و دلپذیر،به مدت چهار الی پنج دقیقه
در انتخاب اولین آهنگ ، فراوان دقت می کنم.

یکی از جاودانه های تاریخ ایران یا جهان

صحبت به "مخاطب هنری"کشید.به نظر شما مخاطب هنری کیست ؟ چه ویژگی هایی داره؟
بچه ها نظر هایی دادن،جالب بود . بسیاری از بچه ها فکر می کردند مخاطب هنری ،یعنی هنرمند

با مثال هایی نظرها را به سمت لذت بردن از عناصر سمعی و بصری محیط سوق دادم
مخاطب هنری کسی است که بتواند از پدیده های دور و برش دریافت های حسی داشته باشد و ازاین دریافت ها لذت ببرد
از کوه حرف زدم،سفر،غروب خورشید
بحث به این جا رسید که ما توی کشورمان مخاطب هنری زیاد نداریم،کسی که مثلا پزشک است و برای لذت بردن از اوقاتش موزه ، نمایشگاه یا کنسرتی را انتخاب می کند

از این لحظه به مدت نیم ساعت به صورت گزیده آهنگ های متنوعی پخش می کنم و از بچه ها می پرسم که برایشان آشناست یا نه ؟ و آیا دوست اش دارند یا نه ؟

با بالا بردن دست آمار می گیریم...کم کم بحث آغاز می کنیم
قطعه ای از موسیقی پاپ روز پخش می کنم
چرا این آهنگ برای تعداد بیشتری آشناست ؟ آیا به این خاطر نیست که این آهنگ مد روز است ؟
سپس آهنگ معروف 15 سال پیش را با سوت اجرا می کنم . فقط یکی دو نفر شنیده اند . جویا می شوم و متوجه می شویم که خواهر یا برادر یا آشنای نزدیکی حدودا 15 سال بزرگتر در نزدیکی خودشان دارند

بالاخره آهنگی از 200 سال پیش.سنفونی 5 بتهوون یا یک موسیقی کوچک شبانه ی موتزارت
تقریبا همه دست بلند می کنند

به جاودانه ها نزدیک می شویم
به این سوال مهم که چرا این موسیقی بعد از گذشت 200 سال هنوز هم آشنا و عزیزباقی مانده است؟

تعدادی نقاشی نگاه می کنیم ،پیکاسو،ماتیس ، و نقاشی هایی از نقاشان نه چندان مشهور
باز صحبت به همین جا می رسد.کدامشان ارزشمندترند؟
اصلا آیا می توانیم ادعا کنیم اثر هنری ای از اثری دیگر ارزشمند تر است؟

ضربه های آغازین کم کم اثر می کند . بچه ها گیج شده اند و به تدریج مخالفت ها اوج می گیرد

در صدد پاسخ بر نمی آیم . برای پایان بخشیدن به این جلسه فقط یک سوال دیگر می پرسم
چه چیزی ما را به کشف جاودانه های تاریخ هنر می کشاند؟چرا پیشتر دوست داریم باخ را بشناسیم تا یک آهنگساز کم آوازه ی روسی؟

از بچه ها سوال می کنم:آیا دوست دارید که به بررسی جاودانه ها بپردازیم؟

نقطه پایان جلسه ی اول کلاس باز کار هنری تکان دهنده ای است . موسیقی ناب یا گوشه ای از یک فیلم ،انیمیشن
اثری ماندگار




مدرسه ای در خیابان مولوی .قسمت سوم

ازتفاوت های بنیادی دو مدرسه ای که امسال با آن ها دست به گریبانم ، حس منگی بهم دست داده
هر بار مجبورم طرح درسم را تغییر بدهم و با شرایط کلاس انطباق حاصل کنم

هر چهارشنبه آشفته از مولوی بر می گردم.چی باید بهشون یاد بدهم؟
هنوز بسیار کم توجه اند.کمابیش اکثرشون به چیز زیادی توجه نشان نمی دهند
مثلا می پرسم طول درختها رو تخمین زدین؟
یکی می گه :بله خانوم 3 متر و 10 سانت
می پرسم:چطوری این کارو انجام دادین؟
می گه:خب 5 متر

کلا هنگ کرده ام.یه مثال بامزه ی داغون کننده ی دیگه براتون بنویسم
هفته ی پیش قرار بوده از فاصله ی مدرسه تا مترو (تقریبا طول یک خیابون)رو روی کاغذ بکشن و نام گذاری کنن

بماند از تمرین هایی که تحویل دادن
بهشون گفتم من الان که از مترو اومدم بیرون ،تعداد قدم هام رو شمردم تا مدرسه.حدس می زنین چند قدم بود؟
روی تخته نوشتم
زیر 100/بین 100 تا 300//300 تا 500/500 تا 700/و همین طور تا آخر
قرار بر رای گیری بود
سوالی که می پرسیدن می دونین چی بود؟
خانوم می شه چند تا رای بدیم؟؟

خودمو عجیب کنترل می کنم و تا حد زیادی شماتت،از این که نمی شناسمشون،و درک درستی از روحیه شون ندارم
نمی دونم به چی فکر می کنن و چی می خوان

می دونم که این نوع برخورد از کم هوشی نیست،بیشتر از بی فکری یه
باید بفهمم به چی دارن فکر می کنن