سه شنبه شب خسته و داغون در قطار برگشت،گوشه ای پیدا کردم و نشستم
زمزمه ای بود که مدرسه چهارشنبه رو تعطیل اعلام کرده.به سبا اس.ام.اس می زنم:فردا مدرسه تعطیل اه؟/چطور؟/همین طوری.دلم فضای دانش آموزی آشنا می خواد/تعطیلیم یاسمن.استراحت کن
با گلنوش..فردا کجایی؟/چطور؟(متعجبم ازین چطورها!)/اگه خسته نبودم می یام مدرسه یا نمایشگاه.تو نمی آیی؟/نه...هنوز یک امتحان دیگه مونده،تو هم استراحت کن.خسته شده ای
چه عجیب!حالا دیگه سبا و گلنوش هم از مدرسه اومدنم استقبال نمی کنن.خسته تر و گرفتارتر از اونم که به این موضوع بپردازم.بچه ای آبله مرغون گرفته و داره گر می گیره.بچه های دیگه رو هم باید بفرستم توی کوپه ها
صبح چهارشنبه وارفته می رسم خونه.هزار اتفاق در چند روز.مغز و روح ام در مرز انفجاره...راه خواب رو پیش می گیرم و بعد از ظهر بیدار می شم.برای هر کاری دیره.باز هم دلم لم دادن می خواد
فردا حدود 10 صبح بی هیچ عجله ای از در مدرسه وارد می شم.انتهای راهرو سبا و ناهید منتظرم ایستاده اند.طور عجیبی نگاه می کنند.با خوشحالی به سمتشون می رم...اولی و دومی رو رد می کنم.در نگاهشون هراسی یه...ناگهان سرم رو به راست می چرخونم و سومی رو می بینم..تابلوهای راهروی ورودی رو عوض کرده اند.سه تا بوم بزرگ خریده اند و همه با هم نقاشی کرده اند.حدود 100 تا بچه اول و سوم
نگاه هاشون می درخشه!مدام می پرسن:چطوره؟خوش حال شدی؟
گیج و بغض آلود و پر از غرورم..می خواستند خوش حال ام کنند و در غیابم سه تابلوی زشت رو زیبا کنند
به تابلوهانگاه می کنم وبه بچه ها که حالا از هر سوراخی به بیرون سرریز می کنن تا حال منو ببینن..بارها و بارها
می ریم به سمت حیاط..گلنوش می گه:ببخشید که نذاشتیم بیایید مدرسه..و یک عالمه چیز می ذاره توی دستم"این ها از طرف همه بچه های اول و سوم اه"..خجالت زده ام،طوری که سرم به زحمت بالا می یاد..ساز دهنی،کیسه خواب،قمقمه،5 تا تابلوی دیگه،قاب خط،نقاشی روی شیشه،یه کیسه که توش پر از چیزهای عجیب اه(پیچ،مداد قرمز کوچولو،سماق،قرص سرما خوردگی،چوب،برگ،...)،سه تا شعر از یکی،و یه فصه از یکی دیگه،یه طرح کاشی....نمی تونم ادامه بدم