نوشتن دیگه بسه
Monday, December 04, 2006
Wednesday, November 29, 2006
کار
از زیادبود کار خسته می شم.خسته نه،بیشتر یه جور افسردگی موضعی.دلم می سوزه اگه عرضه نداشته باشم تعادلی بین زندگی حرفه ای و زندگی غیر حرفه ای ام برقرار کنم.بعضی وقتها هم به خودم می گم لوس شده ای.آدم های بسیار زیادی هستن که بیشتر از تو کار می کنن ودم نمی زنن...خلاصه...دیروز روز خیلی شولوغی بود.مراجعه های رنگارنگی پیش اومد که کم کم از شدت گیجی و خستگی اخلاقم مث سگ(باکسره بخونین)شد!جنازه رو بردم خونه و تا امروز صبح خوابیدم.خدایا تو را شکر می گویم که تعطیلی را آفریدی
Monday, November 27, 2006
کافی شاپ
امروز دوشنبه بود،تنها روز آزاد هفته
رفته بودم شورای کتاب . بعد ازدیدن خانوم میرهادی بسیارعزیزو نیوشای مهربون،با سمیه قرارگذاشتیم که همدیگه رو ببینیم
فکر کردیم کجا بشینیم ناهار بخوریم؟و باز به این نتیجه رسیدیم که مدرسه حتی بهترین کافی شاپ دنیاهم هست!اینطور شد که باز روانه مدرسه شدیم،اما قرار بود امروز فقط استراحت باشه
بچه ها می یومدن که کارهاشونو باهام از سر بگیرن،بهشون می گفتم: بچه ها عذر می خوام من الان توی کافی شاپ ام
بی مسئولیتی،فراغت، چایی و شکلات و دوستان جانی ،در محیط ای که هر گوشه اش هزار کار مثل پلنگ خفته!مدرسه روهمه جوره دوست دارم
Sunday, November 26, 2006
استاد
از مدرسه با شوق احمقانه ای می یام خونه،به امید شیرنسکافه داغ،صدای تار،و کتاب بسیار شیرین سرگذشت موسیقی ایرانی
چند روز گذشته کارم همین بوده.زمان با شور خارج از توصیف ای می گذره.حس می کنم هیچ وقت تا این اندازه با تاریخ همدل نشده بودم
کاش همین الان به محضر میرزا عبدالله می رفتم،یه گوشه ای می نشستم و به پنجه هاش نگاه می کردم و اون می نواخت و می نواخت.گاهی حتی فکر می کنم خودم دارم ساز می زنم،مثل قابلیت های ناباورانه آدم توی خواب
دلم صد تا عمر می خواد که هر کدومو خرج چیزی کنم .تا کی همین جور مجذوب و مجذوب تر خواهم شد؟ای شیفتگی بی پایان،استاد می خواهم، استاد واقعی
Friday, November 24, 2006
شمرون
کتاب سرگذشت موسیقی ایرانی خالقی رو می خونم.عجب دنیایی بوده.آخر هفته ها با خر می رفتن شمرون(خر توی این روایت حکم خطی های شمرون و بازی می کنه)،با تار و ضرب و کمونچه.دو سه تا خانواده توی باغ دو روز ساز می زدن و می خوندن و گپ می زدن.با زمونه ما مو نمی زنه،نه؟
Monday, November 20, 2006
عصبانی
هفته گذشته نظر خواهی کتبی و شفاهی انجام دادیم.نتایجش برام بسیار بسیار مفید بود،و حتی گاهی تکان دهنده
حالا می فهمم.با این که به تایید بچه ها نیازمندم و پر از انرژی ام می کنه،اما دلم به دنبال نقد هاشون می گرده.می ترسم جایی کم بگذارم و نفهمم.می ترسم حسی زیر پا له شده باشه و من متوجه نشده باشم
شاید بتونم بگم تکان دهنده ترین نقد رو از پر تب و تاب ترین دانش آموزم دریافت کردم.نوشت: می فهمم که زحمت می کشی.ولی خواهش می کنم اینقدر روی هنر غیرت نداشته باش.می دونم دوستش داری.اما وقتی عصبانی می شی فقط عصبانی هستی
Saturday, November 18, 2006
اعلام حضور
Sunday, November 12, 2006
سکوت سرشار از نکبت هاست
ببینین،با هم حرف بزنیم
این همه سکوت...هیچ کس فکر نمی کنه دیر یا زود زیر وزن اش کمرمون می شکنه؟
دلمون که مدت هاست از ذره ذره سکوت،ذره ذره خاموشی شکسته
تسلیم شده ایم؟کسی هست که جرات کنه و بگه ما تسلیم شده ایم؟
از روزگار شکست خوردیم؟اونی که هر کدوممون و به گوشه ای پرت کرد؟
ای بابا
Wednesday, November 08, 2006
بهت
به تجربه دریافته ام که از کلاس های دبیرستانم کمتر می نویسم،یا کمتر از اون چه که بهش مشغول ام
نمی دونم...شاید درسی که امسال راهنمایی ارایه می دم خیلی خاص باشه و پر از حرف برای گفتن،اما حتم دارم که درسی که در دبیرستان می دم،خیلی عجیب تره...برای خودم که شگفت انگیزتره. همراه با یه شگفتی مدام از رشد و تغییر بچه ها
تغییراتشون روز به روز اه،ماکروسکوپی.بزرگ و دوست ان.دوستان کوچک بزرگ.در کلاس ها آروم ام،از حمایت کامل شون برخوردارم و این رو هر روز حس می کنم،بخصوص که هر چند کوتاه،اما روزگاری حمایت نشدن رو تجربه کرده ام و این دو حال خیلی با هم فرق داره
امروز اتفاق عجیبی افتاد،خیلی عجیب..شاید فقط تقارن زمانی بود ولی برای من خیلی پر قدر بود
سر کلاس اول داشتم ویدئو پروژکشن نصب می کردم،یه چوب خیلی بزرگ و سنگین که از بالا پرده رو گرفته بود،افتاد روی سرم...صدای وحشتناکی داشت،و درد
بچه ها همه فریاد زدن :وااای!و قبل از اون که هیچ کدومشون بتونن به خودشون مسلط بشن و کمک کنن،چهار تا از بچه های سوم دبیرستان،که بسیار دوستشون دارم،پریدن توی کلاس و در حالی که به من کمک می کردن بلند بشم،سر بچه های اول فریاد می زدن که چرا گذاشتین این طوری بشه...بهت زده بودم!نمی دونین چقدر
نمی دونم درست بود که این حکایت رو نوشتم یا نه،امیدوارم حس ام رو رسونده باشم،دیگه نوشتم
Monday, November 06, 2006
حال
روزها و شب هایی پر از اتفاق بر من می گذرند...نه چندان مهم که بشه فریادشون زد و نه خیلی ساده که به سادگی بشه از سرشون گذشت
باید فکر کنم،همواره فکر کنم،تا این مرزهای باریک رفتاری ملایم تر طی بشه...بچه هایی که با مشکلات پیچیده ای مواجه اند،و از درون و بیرون به خودشون می پیچند،فضای آموزشی پرقید و بند،که از این پس باید بیشتر مراقب نگهداری اش باشم،و به طور قطع نمی خوام برای نگهداری ازش روی فلسفه های دوست داشتنی زندگی ام پا بذارم،و البته اتفاقات سرخوش و پر امید روزمره
دیروز بدنه یک گاه شمار هنری رو می ساختیم،با رنگ های خیلی زیبای مقواهای فابریانو و بچه هایی بسیار زیباتر و رنگی تر از مقواها...تلاش جمعی شعف ناکی بود،امید واریم که تا بهمن ماه پروژه گاه شمار رو به کارگاه برسونیم
و شاید نازترین اتفاق هفته گذشته رفتن به کنسرت گروه پارسیان و شنیدن "نی نوا"ی عزیز بود.چقدر جای همه تون خالی،بی نهایت خالی.بسیار عالی و تمیز و پر حس اجرا کردن و خاطره یک شب به یاد موندنی رو توی دلمون یادگار گذاشتن.دیشب بعد از این کنسرت خیلی خوب مهمون خاندان قاسمی شدم که دیگه حسن ختام حال های خوب بود
Friday, November 03, 2006
کلک چال
عصرهای جمعه ی پر از مشق های نیمه کاره،گویا تمومی نداره، با این تفاوت که اضطراب ها به اشتیاق تغییرحال پیدا کرده
جمع و جور کردن درسی که شنبه صبح ها برای اولین بار خواهم داد،یه ذوق ای داره
فردا کلاس های تاریخ نقاشی به ماتیس و گبه می رسن،و کلاس های موسیقی سازشناسی تمرین می کنن
دیشب زدیم به کوه.کلک چال.یک شبانه آروم آسون ملایم زیر نور ماه.شش نفره،آوازخوانان وگپ زنان رفتیم بالا...سرد بود،چادر ها رو بر پا کردیم وبقیه شب توی چادر گذشت.خوردیم و خوندیم و خندیدیم و خاطره مرور کردیم و...خوابیدیم!صبح هم سرازیر شدیم
به این استراحت نیاز داشتیم،خیلی زیاد،گمونم همه مون
زندگی حرفه ای وحشی و گریزناپذیراه،علیرغم تمام جذابیت و لطف اش
Tuesday, October 31, 2006
منظره ای از کلاس
هر سه شنبه انگارکه یه گله اسب وحشی از روم رد شده باشن،له و په می رسم خونه.سه سال گذشته که اینطور بوده
کوچکتر ها شیرین و در مقابل انرژی بر ان
تمام ات رو می خوان،بی ذره ای کم و کاست.و امان از آلودگی صوتی.مث چی بگم؟مث مدرسه دخترونه!واقعا مثالش فقط همین اه
کلاسها که با شلوغی دیوانه واری پیش می ره.شرایط خودمون هم توی کلاس ها لازم به توضیح اه.امروز من از اول تا آخر زنگ بالای میز معلم بودم و هر دو دقیقه یک بار از پیشرفت کار عکس می گرفتم و در فاصله بین اون دو دقیقه ها نعره می زدم بلکه صدای عرایض ام به گوش برسه،که معمولا نمی رسید. اما بشنوین از زنگ های تفریح
به جز زنگ تفریحی که به یه جلسه اضطراری فرا خونده شدیم،ساز دهنی زده ام،یه دونه شکسته اش رو تعمیر کرده ام،والیبال(والی مونگولی) وبسکتبال،و چاشنی درد و دل.خیلی دلنشین ان،از حق نمی شه گذشت فقط...یکی دو تا جون ات رو به باد می دن
Monday, October 30, 2006
بازی ریتم
پنج جلسه از سال گذشت...کم کم رد آرامش رو در کلاس ها حس می کنم.امید وارم خودمو گول نزنم،اما حس می کنم یخ ها شکسته...تمرین های ریتم و رنگ این هفته پر انرژی بود و به همکاری جمعی احتیاج داشت
ابتدای تمرین ها دقت می کردم،بعضی ها دست نمی زدند،یا خیلی آهسته و کم جون
اما به تدریج موضوع حیاتی شد.براتون بگم تمرین چطور بود؟
یه ریتم انتخاب می کردیم،مثلا 8/6...یک دو سه/یک دو سه.یک نفر ریتم نگهدار می شد و با دست ریتم رو می گرفت...از اینجا هر کس سعی می کرد وارد بشه و صدایی رو به صداها اضافه کنه،اما سختی کار اون جا بود که مثلا اگه من روی ضرب سه می گفتم بوق،دیگه باید همواره روی سه می گفتم بوق و نگهداری ضرب واقعا آسون نبود
نتیجه ولی خیلی پر هیجان اه.بعد از پنج دقیقه یه آهنگ ساخته می شه پر ازسر و صدا اما معنی دار و ریتمیک
ابتدای تمرین ها دقت می کردم،بعضی ها دست نمی زدند،یا خیلی آهسته و کم جون
اما به تدریج موضوع حیاتی شد.براتون بگم تمرین چطور بود؟
یه ریتم انتخاب می کردیم،مثلا 8/6...یک دو سه/یک دو سه.یک نفر ریتم نگهدار می شد و با دست ریتم رو می گرفت...از اینجا هر کس سعی می کرد وارد بشه و صدایی رو به صداها اضافه کنه،اما سختی کار اون جا بود که مثلا اگه من روی ضرب سه می گفتم بوق،دیگه باید همواره روی سه می گفتم بوق و نگهداری ضرب واقعا آسون نبود
نتیجه ولی خیلی پر هیجان اه.بعد از پنج دقیقه یه آهنگ ساخته می شه پر ازسر و صدا اما معنی دار و ریتمیک
سال هاست که من این رو به عنوان بازی توی جمع های دوستانه پیشنهاد می دم و هر بار بهمون خوش می گذره.امتحانش بد نیست
Saturday, October 28, 2006
Friday, October 27, 2006
خسته رود
از کنار رودخونه بر می گردم،پر از رنگ و بوی شهر،و پر از محبت پدر و دوستانم،و جای خالی مامان در سفر
آرامش این نصفه جهان رو در هیچ کجای اون نصفه نمی یابم
Monday, October 23, 2006
Saturday, October 21, 2006
باران می بارد،بر صورت و دست ها
چه می کنی این روز ها؟/مشغول به طرح درس نوشتن ام،اما گاهی گیج می شم!چی رو ،دقیقا چی رو بگم و تا کجا؟/یاسی،یه توصیه بهت بکنم؟هر بار به هدفت نگاه کن.هر روز ببین دقیقا برای چی این درس رو ارائه می دی،این بهترین راه برای اضافه و کم کردن اه
مکالمه من و دوست،تابستان
سر کلاس درس نشسته ایم.رکوئیم موتزارت گوش می دیم.یه چهار صدایی بی نظیر باشکوه.وقتی باریتون زیرصدای باس می شه،اشک ها در مرز فرو ریختن ان...از مرگ موتزارت گفته ام،از این که زیباترین مرثیه دنیا رو در سال مرگ زود هنگام اش ساخت
صدای بلند و مهیب رعد .همه به سمت پنجره بر می گردیم!درخشش دومین برق، خیره ام می کنه.درس رو ادامه بدهم یا...؟درس من چی یه؟
"بچه ها،برای من بارون از موتزارت هم مهم تره.بریم توی حیاط؟
می خندن،ناباور...باریتون ها و باس ها،سوپرانوها و آلتوها رو رها می کنیم.بوی بارون،صدا،خنکی صورت و دست ها،برق نگاه،تازگی روح نواز
Friday, October 20, 2006
روان نویس
منتقد هنری نباش،نقاشی کن،رهایی در آن است/پل سزان
کاغذ و قلم برداشتم و رفتم موزه آبگینه.نمی دونم دو ساعت،سه ساعت...چقدر گذشت.به کاسه کوزه ها نگاه می کردم و قلم می گذاشتم روی کاغذ.بی ربط و خام
پیاده برگشتم خونه. همه ارواح زاید ازم جداشده بود.در راه بارون گرفت...باز هم خوشبختی ساده تر از انتظار خودشو بهم نشون داد
Thursday, October 19, 2006
از دریافت های تازه ام
یک:تعداد قابل توجهی از بچه ها نقاشی های کلاسیک رو به مدرن ترجیح می دن.با نقاشی های امپرسیون دوست نشدن،با این که سعی کرده بودم کارهای خوب رو گلچین کنم.نتیجه غیر منتظره ای بود
دو:یک جلسه فقط به ون گوگ و گوگن پرداختیم.بچه هایی بودن که هیچ از نقاشی های ونسان خوششون نیومد و البته تعداد زیادی هم دوست داشتن.اون هایی که دوست نداشتن،چنین عباراتی رو به کار می بردن:طراحی بچگانه،ضعیف و دلهره آور.
سه:به موسیقی موتزارت و ویوالدی تقریبا همه واکنش خوب نشون می دن و هر قطعه ای گوش می دیم،خواهش می کنن که تکرار کنیم،اما باخ چندان براشون قابل تحمل نیست!جالب نیست؟سلیقه شون درست بهترین های من و نمی پذیره
چهار:چهارفصل ویوالدی بی نهایت قابل فهم و دوست داشتنی یه برای تک تکشون،به ویژه وقتی صدای گنجشک ها رو می شنون،بال در می یارن
Tuesday, October 17, 2006
فکر جمعی
امروزدر درس ماکت سازی یه تمرین جالب داشتیم.قراره توی این درس بچه ها یه شهر بسازن،همه کلاس باهم یک ماکت.بنابراین می تونین حدس بزنین که کشیدن نقشه این شهر تا چه حد می تونه سخت باشه
بعد از دو سه جلسه سر و کله زدن با مفهوم شهر و انجام دادن چند تمرین ، باید بهشون فکر جمعی یاد می دادیم
تمرین به این شکل اه :فرض میکردیم تخته سیاه شهرماست.من از یه جا شروع می کردم به نقاشی و بچه ها تا بیست می شمردن.بیست شماره که تموم می شد،من می رفتم کنار و نفر بعدی ادامه می داد
نتیجه اش خیلی جالب بود.توی هر کلاس دو دور این تمرین رو انجام دادیم،یک دور که همه بیست ثانیه شونو می کشیدن، شهرشونو نقد می کردن،و دور دوم شروع می شد
توی یکی از کلاس ها نتیجه دور اول و دوم چندان با هم فرقی نمی کرد،اما توی کلاس بعدی،تفاوت از زمین تا آسمون بود
بچه ها از دست هم عصبانی می شدن،ولی پاک کردن مجاز نبود...پس تصمیم می گرفتن شهر روترمیم کنن و این از نظرمن بزرگترین امتیاز این تمرین محسوب می شد
Sunday, October 15, 2006
بی قرار
در فکر سرگردونی های 15 سالگی ام این روزها
می رن و می یان،آشفته،اون هایی که موفق نمی شن یا نمی خوان که به در بی خیالی بزنن
از معلم دینی شون ،که دختر جوان با سواد و با حالی یه می پرسم:بچه ها چطورن؟به چی فکر می کنن؟سرگردونن یا بندگی می کنن؟
بهشون امیدواره،نه این که لزوما متدین بشن،فقط می گه خوب فکر می کنن
شکر ...از بی فکری آدم 15 ساله می ترسم...ازشادی آدم بی فکر.ازین که به بهانه های کوچیک و دم به دم آویزون بشیم
بیشتر به یاد یاسی 15 ساله می افتم،که مث اسفند روی آتیش بود،بی قرار بی قرار...و پر از امید
Friday, October 13, 2006
Wednesday, October 11, 2006
شب های مدرسه
بوی اولین بارون پاییزی از توی وبلاگ ها هم به مشام می رسه
ما خوشحالیم.خوشحالی مون هیچ بی دلیل نیست.یه عالمه همدیگه رو دوست داریم و بارون به صورتمون می خوره
مدرسه ها پر از آب و رنگ شده،شب های افطاری،دیدارهای عزیز،آغوش های باز...چشم های زلال،ساز دهنی،آواز،حلقه های دوستی،همراهی،شب...بازبارون،بارون
پیتسیکاتو بر روی ویولن های قرمز،شومینه، ویوالدی
شکر می کنم ات،که من رو با مدرسه آشنا کردی...و این هزارفرشته کوچیک مهربون،که وجودشون شور و مرهم زندگیمه
Monday, October 09, 2006
سی سالگی
چند سالته یاسی؟
بیست و نه..به زودی 30 ساله می شم
تو خوشبختی...که هنوزم می تونی رویاهاتو دنبال کنی
خوشبخت ام.ولی مگه شما دنبال نمی کنین؟پس چه کار می کنین؟
Saturday, October 07, 2006
همراهی
بچه ها به گونه ناباورانه ای خوب و همراهن امسال!یه جور ترسناکی
جدی می گم.از خوبی وهمراهی شون گاهی می ترسم.آخه با این گروه ووروجک قبلا هم کلاس داشته ام.چطور این همه تغییر؟
سر کلاس گوش می دن،کامل و دقیق .و خوب می بینن...سر ذوق می یام وقتی که 10 دقیقه پشت سر هم یه موسیقی رنسانس رو دنبال می کنن،بی اون که از کسی صدایی در بیاد.و گاه نظر دادن که می رسه،از نظرهای کارشناسانه شون گیج می شم
یه مجموعه کلیپ از نقاشی های کلاسیک براشون گذاشتم و ازشون خواستم راجع به وجه مشترک این نقاشی ها با هم بحث کنن.جواب ها عالی بود:سنگین،جزئیات،عمق در فضا ها ،توجه خاص به انسان،عضله،باشکوه،واقعی،تیره...طولانی یه.فقط یه قسمت اش رو براتون گفتم که ببینین آدم های دور و برمون تشنه هنر ناب اند .خوشحال کننده است،نه؟
Thursday, October 05, 2006
خوف و رجا
مهم اه که چه روزی می نویسی
توی روزهای هفته به تناوب زیر و زبر می شم.امروز زبر ام.در سبک گوتیک و کلیساهاش غرق ام.این همه دقت و پیچیدگی مبهوتم می کنه،هر چند که چنین سبکی هزار بار ازم به دور اه
یه سر کوتاه به مدرسه زدم،امروز امن و امان بود و بوی ترس نمی داد
شنبه با یک گروه از بچه ها تاریخ موسیقی شروع می کنیم و با گروهی دیگه تاریخ نقاشی.هنوزروز های زیادی باقی مونده که بسیار بهشون امید وارم
Wednesday, October 04, 2006
حرف
دویست و ده دانش آموز اول دبيرستاني وجود دارن که من آموزگارشونم.باور اين عدد هاي نجومي هنوز برام آسون نيست،چشمام رو به اين آمار و ارقام بسته ام و دارم مي رم جلو
هنوز تحليلي از وضعيت مدرسه ها در سال جديد ندارم...اما بوي نظم مي ياد،همه جا.نظم و ترس، بوهاشون به هم نزديک اه .اين جمله اي يه که از اول سال بارها شنيده ام:" بچه ها بي بند و بار شده ان،يه کمي ديسيپلين براشون خوب اه" من هم با اين که بچه ها رفتارهاي چندان خوشايند(يا درست!)ي نشون نمي دن موافق ام،اما حس مي کنم راه حلش قطعا نظم نيست
ما به تفاهم احتياج داريم،به درک متقابل،ومطمئنا نه از بالا به پايين...چرا نمي تونيم مثل دو تا آدم با هم حرف بزنيم؟همه اش بايد توي يه نقش از پيش تعيين شده باشيم؟
قصد ندارم غر بزنم.این وبلاگ دیگه حتی برام غردونی هم نیست.فقط ...شاید بهتره بگم کجای ماجرا ایستاده ام.یه نقطه با هویت صفر.بچه هایی که دوستشون دارم و گمان می کنم اون ها هم.ولی توی این فضاها نمی تونم پر و بالشون بدهم و حتی زیاد نمی تونم مانع ازین بشم که نوک هاشون چیده بشه
این البته نیمه خالی لیوان بود،متوجه ام
Sunday, October 01, 2006
جسته گریخته هایی از روزگارم
همه چیز رمضانی یه...رمضان هنوز ویژگی های خاص خودش رو در وجودم حفظ کرده،از روزهایی که در کودکی تنهایی روزه می گرفتم ،روی نوک پا می یومدم پایین و آخرش بابا می گفت چرا سر و صدا می کنی؟ دعای سحر دیگه گوش نده لااقل!،تا حالا که دو تا روزه دار تیر دیگه توی خونه ان و من سوسکی بیش نیستم.صفایی داره این یه ماه.هر وقت از نیمه می گذره،دلم برای خودم می سوزه
با بچه ها دفتر درست کردیم.نتایجشون زیبا شده.ببخشین که دوربین ام یه مدتی پیشم نیست...در حین کار به این نتیجه رسیدیم که دفتر هم مثل خونه شمالی باید صمیمی باشه.مهم نیست که کج و کوله است،مهم اینه که دفتر با آدم حرف می زنه
یه آدم خوب شهر رفت،امروز صبح.سفرش به خیر
و دیگه این که،خوب ام،شکر
Thursday, September 28, 2006
لا کامپانلا
خوندن و گوش دادن،به منظور بچه ها،خیلی خوشاینده ها!چیزهایی این دو روز گوش داده ام که خیلی عالی بودن
موسیقی رنسانس،آوازهای شوبرت،موزیک کوبا،مغولستان،روسیه،یونان
راپسودی های مجار لیست،نکتورن های شوپن...و یک عالمه چیز دیگه
بحران هفته اول سال گذشت،آرام ترم.هر چند ده کلاس در هفته خیلی یه،اما هنوز هم بهترین ساعت ها،ساعت های کلاس اه
Tuesday, September 26, 2006
کمی کوچکتر
هر انسانی در کودکی هنر مند است،چه کنیم تا در بزرگسالی هنرمند باقی بماند
پابلو پیکاسو
پابلو پیکاسو
امروز راهنمایی بودم.آدم کوچولوها لطف ویژه ای دارن.اگه هر هفته نبینی شون،بد جوری ضرر می کنی
خانوم،برای حرفه دفتر چن برگ برداریم؟
نمره مون چی می شه؟
خانوم،سوال خصوصی هم می تونیم بپرسیم؟شما توی چه ماهی به دنیا اومدین خانوم؟
برق نگاهشون بعد از این که مدتی باهاشون سر و کله زدی،تازه پیدا می شه
مث گربه های ترسو،مدتی فقط نگات می کنن ببینن تو کی هاپ هاپ می کنی تا فرار کنن؟کی پیشتشون می کنی؟
وقتی فضا رو آزاد نشون می دی،تازه می خندن! به تمرین هایی نیاز دارن که همین طور که کله شونو به کار می گیره،بتونن ورجه وورجه هم بکنن
دوستشون دارم.چیزناب ای در این سن هست که عقل لامراد یکی دو سال بعد به زور ازشون می گیره.دریغ
Monday, September 25, 2006
Sunday, September 24, 2006
غربت
نوشته بودم که منم مثل بچه ها احساس غریبی می کنم...این واقعیت داره.شاید بیش از هر زمانی این یک سال اخیر سرم توی لاک خودم بود
بهت زدگی با بچه ها بودن،حرف های خالص شون رو شنیدن،تشخیص این که چی بگی،کجا بگی...حرف بزنی،نزنی...و هر روز،بدون این که بدونی، بیشتر از دیروز دوستشون داشته باشی
بهت زدگی حضور در جوامع تربیتی.آدم هایی که خودشونو برای تربیت یک سری آدم دیگه بر حق می دونن...آدم هایی که غالبا کوتاه اندیش و پر درد ان...کنار اون ها بودن،دردشونو شنیدن،دم نزدن
آدم هایی که زحمت می کشن،تو دوستشون داری،بهشون احترام می گذاری،اما باهاشون هم عقیده نیستی،گاهی وقتها به هیچ وجه هم عقیده نیستی،طوری که باید آب بخوری تا سرتو به دیوار نکوبونی
دوری از آدم های دوست،واقعا دوست،واقعا دوست...دوری،حتی در عین نزدیکی،چرا که من نیستم،انرژی نیست،معمولا نیست،صرف شده
و نزدیکی با حس جهل،و فراموشی
راستی.فردا اولین روز رمضان اه
Saturday, September 23, 2006
برگ ریزون
پاااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییز شد
چهار کلاس درس در یک روز،یه کمی ستم بود
هنوز در مورد کلاس هاهیچ نظری ندارم.بچه ها در این مدرسه غریب ان،یه کمی امسال منم همین حس و دارم...باید بگذره
پادشاه فصل ها با تمام سخاوت اش اومد و نشست...همه جا نشونه هاش رو می شه دید.امیدوارم،عجیب امیدوارم
Friday, September 22, 2006
نامه
این نامه آبراهام لينكن به آموزگار پسرش رو سال هاست می خونم و هر بار برام جالب اه
او بايد بداند كه همه مردم عادل و صادق نيستند، اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر شياد، انسان صديقي هم وجود دارد. به او بياموزيد به ازاي هر سياستمدار خودخواه، رهبر جوانمردي هم يافت ميشود. به او بياموزيد كه در ازاي هر دشمن ، دوستي هم هست
او بايد بداند كه همه مردم عادل و صادق نيستند، اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر شياد، انسان صديقي هم وجود دارد. به او بياموزيد به ازاي هر سياستمدار خودخواه، رهبر جوانمردي هم يافت ميشود. به او بياموزيد كه در ازاي هر دشمن ، دوستي هم هست
ميدانم كه وقت ميگيرد اما به او بياموزيد اگر با كار و زحمت خويش يك دلار كاسبي كند بهتر از آن است كه جايي روي زمين پنج دلار بيابد. به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد و از پيروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن برحذر داريد. به او نقش و تأثير مهم خنديدن را يادآور شويد
اگر ميتوانيد به او نقش مؤثر كتاب در زندگي را آموزش دهيد. به او بگوييد تعمق كند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقيق شود. به گلهاي درون باغچه و به زنبورها كه در هوا پرواز ميكنند، دقيق شود
.
به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر اين است مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد. به پسرم ياد بدهيد با ملايمها، ملايم و با گردنكشها ، گردنكش باشد. به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند
به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر اين است مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد. به پسرم ياد بدهيد با ملايمها، ملايم و با گردنكشها ، گردنكش باشد. به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند
به پسرم ياد بدهيد كه همه حرفها را بشنود و سخني را كه به نظرش درست ميرسد انتخاب كند.ارزشهاي زندگي را به پسرم آموزش دهيد.اگر ميتوانيد به پسرم ياد بدهيد كه در اوج اندوه تبسم كند. به او بياموزيد كه از اشك ريختن خجالت نكشد.به او بياموزيد كه ميتواند براي فكر شعورش مبلغي تعيين كند، اما قيمت گذاري براي دل بيمعناست
به او بگوييد كه تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق ميداند پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد.در كار تدريس با پسرم ملايمت به خرج دهيد، اما از او يك نازپرورده نسازيد. بگذاريد كه او شجاع باشد، به او بياموزيد كه به مردم اعتقاد داشته باشد
Wednesday, September 20, 2006
سال اولی ها
مانتو سرمه ای های پارسالو یادتونه؟کیسه برنج های زرد به دوششون،مث صف مورچه ها می یومدن تو؟
امسال طوسی پوش اومدن.راهنمایی رو بدرود گفتن و راهی شدن.کافی بود به چشماشون نگاه کنی تا فوری بفهمی یه تیکه بزرگ از قلبشونو توی راهنمایی جا گذاشتن و اومدن دبیرستان
دیشب تا دیر وقت شستیم و سابیدیم و کوبیدیم تا امروز پیششون آبرو داری کنیم.هر چند کهنه رو سابیدن هم چندان جلایی نداره،اما خوب...خودمون یه کم ذوق کردیم
خوابم نمی برد.صبح سال شروع می شد
پله ها رو گرفتم و رفتم بالای آمفی تآتر...وقتی حرف شروع شد،فهمیدم که می تونم ساعت ها براشون بگم،بگم...قصه،حکایت،درد دل،گریه،سپاس،سپاس
چطور بگم؟ بچه های من بزرگ شدن
Tuesday, September 19, 2006
عقب ماندگی
برای تادیب بچه ها 5 نفر رو اخراج کنیم؟28 شهریور؟
ما کجا داریم زندگی می کنیم؟
خون خونم رو می خوره امروز
Monday, September 18, 2006
شمارنده
دنیای مجازی دنیای جذاب و هراس انگیزی یه.سال هاست وبلاگ می خونم...و مدت زیادی نیست که جسارت پیدا کردم صفحه ای داشته باشم
هراس هایی ازین دست:برای کی می نویسی؟که چی؟چرا این قدر باز؟سانسور می کنی خودتو؟توی دفتر نوشتن که صد شرف داره به...خلاصه اینجوری
اما وبلاگ هم حکایتی یه برای خودش.برخورد ها باهاش اصلا یکسان نیست،هزار جور تعبیر،صد جور حکایت
یکی تمرین خبرنگاری می کنه،یکی روزنگاری،یکی فکر می کنه حرفی داره که می خواد جهانیان بشنون...همه جور آدم.آدم.آدم
الغرض...هر از چندی به این شمارنده صفحه ام نظری می اندازم.کمابیش دستگیرم شده بود که به طور متوسط 30 تا 40 خواننده روزانه دارم.این عدد برای من چندان بار معنایی نداشت.چون نمی دونستم آمار چی یه.اما خوشحال ام می کرد و حتی گاهی از خودم می پرسیدم:کی آخه به این جا سر می زنه؟چرا ادامه می ده؟
امروز ناگهان سری به این شمارنده زدم.300 رو پشت سر گذاشت!چطور؟
یه پرسه کافی بود تا دستم بیاد.آق بهمن!نامی که می شناسید و به آن اطمینان دارید
و اما...شاید نوشتن باز و باز سخت تر می شه،و جذاب تر
Sunday, September 17, 2006
نیازمندی ها
من به این چیزها احتیاج دارم
کارتون های مورچه و مورچه خوار،به خصوص سوراخ فوری
کارتون "فانتازیا"ی والت دیسنی
اون کارتون تام و جری که تام پیانو می زنه
اگه کسی اینا رو داره،و می تونه به من بده لطفا برام پیغام بذاره.لطفتون زیاد
Saturday, September 16, 2006
بدرود
پژمان،ناهید،اسد،کوشا،نیما،اوستا،لیلی
لاله،پویان،روزبه،پونه،الی،ایمان
افرا،مانلی،کاوه،گلناز،هنگامه،مهراد،پگاه،مهسا
گلنوش،مهدخت،آزاد،علی،عماد،سارا،سمیرا
سارا،عطیه،مریم،فرزانه،نیلوفر،پیام
خسته ام...بدرود نیکی.سفرت به خیر و سلامت
Friday, September 15, 2006
باز پاییز
بهمن از سندروم شهریور می نویسه.این غم پررنگ روزگارمون.منم گاهی به این موضوع گریزمی زنم،اما یه روز حتما بیشتر خواهم نوشت
مریم اما...در همین فرصت کم به آدم های خوب شهر نگاه می کنه و نگاهش به نوعی همه ما رو تحت تاثیر قرار داده
هنوز سرخوشی گذشته رو ندارم.یک ماه اخیرپر واقعه گذشت...رنگ نوشته ها کمی تیره و وزنشون سنگین تر شده.این و حس می کنم.اما پاییزنزدیک اه.می رم که در بچه ها گم بشم.بخونم و بخونم و به انتقالشون فکر کنم..می دونم که حال و هوای این صفحه تغییر خواهد کرد
زنگ های تفریح شلوغ،چقدر بهتون نیاز دارم!شما بهترین زمان برای گم شدن این
Wednesday, September 13, 2006
برگها چه خوب تکون می خورن
روزهایی هستن که ملایمت شون رو نه می شه نوشت و نه می شه ننوشت
باد لای موهای درختا،خنکی سایه،سفید روسری ها ومانتو ها،در کنار سبزسربازی و چادر...امنیت دوستی و نا امنی دلتنگی
این ها امروز بود
Monday, September 11, 2006
هول
بی سوادی به کمرم زده!این همه سال رو در دو ماه طی کردن....آب در هاون کوبیدن! و محیط با کفچه پیمودن اه
وسواس رو هم به این بی سوادی اضافه کن.ده روز دیگه مونده
روزگار پر هیاهو ای یه.موزیسین ها می یان و می رن.نقاش ها،مجسمه سازها،عکاس ها
امروز شوبرت مرد.هنوز هم کلی غم ام می گیره.31 سالش بود.خیلی هم پر حس و بزرگ منش بود شوبرت...مرد دیگه
بدیش این اه که وقتی تاریخ می خونی،هی همه اونایی که دوستشون داری می میرن و زنده می شن
یک عالمه فیلم و نقاشی و موسیقی دیده و شنیده ام این روزها.به مدد یک دنیا دوست خوب،که بی دریغ کمک ام می کنن،فکری و روحی و عملی.هر کس به گونه ای
آرشیوهاقوی تر شده ان، دلها هم
Sunday, September 10, 2006
کهنه یاد
ماشین با شتاب پیچید روبروم.چقدر شبیه تو بود...فرم نگاه،بینی،لب،شیطنت.آخ...دلم تنگ شد
یه روز رفتی که رفتی.وقتی بغل ات کردم،بغض کردیم،یه مدتی هر دو مبهوت بودیم.توگفتی:یاسی،می تونم قبل از رفتن یه خواهشی ازت بکنم؟
چه خواهشی؟
لطفا دیگه این روپوش ات رو نپوش!خیلی کهنه است.آبرومونو بردی
این واکنش همیشگی ات بود.خندوندن،پیش از فرو ریختن
حالا سال هاست از اون روز می گذره.دختر کوچولوهات رو هرگز ندیده ام.هر چه می گذره صحنه سازی برام سخت تر می شه..دیگه نمی تونم به جای "بدرود" به کسی بگم "می بینمت".ولی گوش کن دوست من، عهد و شکستم.اون روپوش رو هنوز دارم و می پوشم.شرمنده ام که آبروتو بردم
Friday, September 08, 2006
آغاز
کمتر از 15 روز دیگه به شروع مدرسه مونده.ازشوق روپوش وکفش نو خبری نیست، اضطراب شور و شیرینی دارم.امسال به حق معلم ام.9تا کلاس درس.نمی دونم کی و چطوری خر شدم!تموم تابستون با تقریب خوبی به دغدغه طرح درس گذشت،اما هنوز یه دنیا کار مونده
دلم به گلایه از دنیا نمی ره.هیچ وقت نمی ره.وقتی فکر می کنم که هر روز بچه ها رو خواهم دید،توی این دل بلوایی می شه.کاش توانشو داشته باشم.تعداد بچه هایی که باهم رابطه داریم،خیلی زیاده.و مطمئن ام که زیادتر خواهد شد
وجودشون بهم گرمی می بخشه و به دوستی باهاشون می بالم...مغرورم،از بودن کنارشون.نمی دونی چطور غرق غرور می شم وقتی حس می کنم دارن انسان می شن،هر روز از روز پیش انسان تر
مهم نیست که انسانیتشون آسایش رو براشون کم رنگ تر می کنه،مهم اه،اما خود آدم بودنشون مهم تره
به هر حال...من ناظر ام.یه ناظر خوش بخت پر اضطراب.نگرانی هاشون برام خیلی جدی و پر اهمیت اه،حتی اگه بدونم بالاخره روزی تموم می شه.و شادی هاشون...عجیب سرمستم می کنه
جوانی رو ازشون وام می گیرم،در روزهایی که تعداد موهای سفیدم تصاعدی زیاد می شه
Thursday, September 07, 2006
Wednesday, September 06, 2006
نوستالژ
یه روز ملایم و خوشایند...ملایم پر جمعیت
به مریم نگاه می کنم.دیر آشنای قدیمی
کاش مریم ها این جا بودن.همراهات اگه نفس داشته باشن،دلت می خواد تا نزدیکی های آخر نفس ات بدوی،کار کنی،فکر،ایده.توان ات هزار برابر می شه،و یه نیرویی اون تو هر روز دوباره جوونه می زنه.با هم امید های بچه ها رو زنده نگه می داریم،هر کی یه قسمت اش رو
به خودم دلداری می دم:عوض اش با سوادن،هر جا که هستن،شاید...یه روزی کنار هم کار کنیم
شاید...کسی چه می دونه ،چه می دونه
Monday, September 04, 2006
بگذارید هواری بزنم
بیمارستان،خونه،بهت
طرح درس،زیبایی،شور،غم
کی خوب خواهد شد؟منتظر چی بمونیم؟دعا کنیم فردا که می بینیمش ما رو بهتر بشناسه؟این که سرآغاز خبرهای ناگواراه؟تحمل اش رو خواهد داشت؟
تو چقدر تلاش می کنی.چقدر داری برای نرنجوندن ما به خودت فشار می یاری
بغض،بغض،بغض
زخمه های علیزاده،کلهر/صدای همایون،شجر/فریاد
بم
Saturday, September 02, 2006
...
"خاموش نیست کوره
خاموش خود من ام
مطلب ازین قرار است
چیزی فسرده است و نمی سوزد امسال
در سینه
در تن ام"
Friday, September 01, 2006
Sunday, August 27, 2006
غم دوست
اگه بدی سایه خوبی است،زشتی سایه زیبایی،و مرگ سایه سنگین زندگی،آرزو کنیم که کمترین سایه رو در این روزگار به چشم ببینیم
برای فاطمه منتظری عزیزم توان و صبر آرزو می کنم.در تصادف پریشب پدر و مادر و برادرش رو از دست داد و خودش در بیمارستان بستری یه.خسته و غمگین ام
برای فاطمه منتظری عزیزم توان و صبر آرزو می کنم.در تصادف پریشب پدر و مادر و برادرش رو از دست داد و خودش در بیمارستان بستری یه.خسته و غمگین ام
Friday, August 25, 2006
ستاره ها
کوله روی زمین،لباس های کثیف توی ماشین،سر زیر آب
هر بار بعد از یه سفر ،یه هجرت کوتاه یا بلند،وقتی به این جا می رسم،باز به سخاوتمندی روزگار ایمان می یارم
دیشب با دوستان بسیار جوانم رفتم رصد.قصر بهرام
هر بار بعد از یه سفر ،یه هجرت کوتاه یا بلند،وقتی به این جا می رسم،باز به سخاوتمندی روزگار ایمان می یارم
دیشب با دوستان بسیار جوانم رفتم رصد.قصر بهرام
زیر نور ستاره ها ،روی پشت بام دراز کشیدیم و تا سپیده به بالا نگاه کردیم.تازگی وجودشون در کنار وسعت آسمون،باز یه خاطره زنده به کوله خاطره هام اضافه کرد.وقتی صورت های فلکی رو بهم نشون می دادن،برق چشماشون رو باید می دیدی
روی زمین هم مثل اون بالا پر از ستاره است.من هر روز می بینمیشون،و هر بار پر شکر می شم
روی زمین هم مثل اون بالا پر از ستاره است.من هر روز می بینمیشون،و هر بار پر شکر می شم
Wednesday, August 23, 2006
گپ
تصمیم داشتم توی این خونه تنها از دغدغه های مدرسه بنویسم.اما بعد...سفر هم اضافه شد.قبول کردم که جدا کردن سفر از یاسی فضا رو غیر واقعی می کنه
مدت هاست دلم می خواد برای شما که این صفحه رو دنبال می کنین بنویسم که دوستای خوب ام،نگران نباشین،من در مدرسه غرق نشده ام،ذوب یا وقف هم
مدرسه شگفتی خاص خودش رو داره.باید با سر بپری توش تا بفهمی اون تو چه خبره.اما سرم زیر خاک نیست...به خودم فکر می کنم،به دوستی های جون دارم بیش از همیشه و با یک رویکرد تازه تر فکر می کنم
به مهاجرت...درد کهنه نسلمون بسیار نگاه می کنم
و سعی می کنم،فقط سعی می کنم احمق نباشم
Tuesday, August 22, 2006
خونه شمالی
و اما خونه شمالی!...بالاخره داره تموم می شه.هفته دیگه جلسه پایانی یه.خیلی در مسیر ساخت اش با بچه ها خندیدیم.از جمع آوری چوب های دست دوم توی خیابون ظهیر السلام تا این مراحل پایانی و رد کردن خونه از چهارچوب در
در ضمن یه ضرب المثل هم در روند این پروژه ایجاد شد:هر کی هر جا رو کج می برید یا به نوعی یه گندی می زد می گفتیم:اشکالی نداره،خوشبختانه خونه شمالی یه
دیروز یکی از بچه ها می گفت :فکر کنم یه گربه هم حاضر نباشه توی این خونه شمالی ما زندگی کنه
Monday, August 21, 2006
مولدهای انرژی
انگیزه
مردم از تزریق انگیزه!(مردم روبا ضمه بخونین)آخه این انگیزه کجا می ره؟مثل اتر می مونه!می پره
می خواهین دقیق تر بگم مکالمات حرفه ای م چیه؟
نه عزیز دلم،هنوز کلی راه مونده.آخه تو که هنوز 15 سالته؟مگه نه؟
هی!چطوره یه نقاشی بکشی که....آهان،باشه می خواهی با هم شروع کنیم؟...نه؟.....خوب....چطوره بریم سینما؟
عالی یه !چه ایده خوبی توی سرت اه.جدی؟خسته شدی؟دلت گرفته کوچولوی من؟اصلا بیایین یه بازی کنیم...حالش نیست؟....باشه دیگه
نوجوانان پر انرژی من اند این ها
Friday, August 18, 2006
رنگ و آوا
نمی دونم کسی مثل من به این بازی همیشگی علاقه داشته یا نه؟
سال هاست سعی می کنم رنگ صدا ها رو در بیارم.مثلا صدای ویولون آلتوزرشکی یه
بعضی از سازهارنگ خالص رو به یاد نمی یارن ،یه رنگ ترکیبی بیشتر یاد آدم می یاد،مثل ساکسیفون
یه تمرین توی این درس دارم می نویسم که می شه گفت بازی ای با صدا و رنگ اه
نواری به اسم "آشنایی با سازهای ارکستر سمفونیک" هست،سر کلاس نوار رو گوش می دیم.حدس می زنم بچه ها غالبا با این سازها سر و کاری ندارن.بهشون خواهم گفت که این سازها رو با توصیفی که می شه نقاشی کنن و با صدایی که ازشون می شنون رنگ گذاری کنن
what's your idea?
Thursday, August 17, 2006
موسیقی
من هستم
همین گوشه نشسته ام.می خونم و در جهل خودم دست و پا می زنم
هنر
چه کلمه نا متناهی ای!هنرمند که هیچ...چطور می شه معلم هنر بود؟
امروز تاریخ موسیقی می خونم،ببینم می تونم یه چیز هایی رو برای بچه ها ساده و خوشایند کنم؟
در بچگی 4 تا نوار داشتم که می تونم بگم باهاشون زندگی کردم.زندگی بتهون،موتسارت،باخ وشوبرت
-سلام آقای بتهوون-تویی کوچولوی من؟بیا تو
-آقای شوبرت،پسراه-اه...باز هم یکی دیگر
-آقای شوبرت،پسراه-اه...باز هم یکی دیگر
جمله به جمله نوارهامو حفظ بودم.هر بار با مرگ شوبرت گریه می کردم،به خصوص وقتی می گفت:تمام عمر من به ستایش بتهون گذشت.می خواهم در کنار او دفن شوم
این ها رو دارم برای خودم مرور می کنم...سعادت مند بوده ام که شوق موسیقی از کودکی همراهم بوده.حالا باید نوجوانانی رو مشتاق کنم که بسیاری شون با هنر کم آشنا اند...این هم هراس انگیز اه و هم جذاب
Sunday, August 06, 2006
دیپورت
من هم مثل بهمن.این رو اون نوشته
مدتها بود این قدر حالم گرفته نشده بود.خبردار شدم دو تا از دوستانم که برای شرکت در همایش فارغ التحصیلان دانشگاه شریف به
آمریکا رفته بودند، دیپورت شده اند و دارند بر می گردند.حتی حوصله فحش دادن به دولت آمریکا را هم ندارم. ولی واقعاً از کدام دولت دیگر برمیاید که به یک سری آدم ویزا بدهد، سازمان اطلاعاتی اش سوابقشان را بررسی کند و بگوید مشکلی ندارند، ولی در فرودگاه راهشان ندهد و برشان گرداند به کشورشان. ان هم نه یکی دو نفر که گویا با خیلی ها همین معامله را کرده اند.می دانم که برگرداندن یک فرد از فرودگاه قانوناً حق کشور میزبان است ولی شماها چند بار شنیده بودید که کشوری از این حقش استفاده کند؟ ان هم در مورد کسانی که برای شرکت در چنین کنفرانسی با ویزا آمده بودند.حالم خیلی خیلی گرفته شد. بی پدر و مادر ها
Saturday, August 05, 2006
رنگ
هارمونی رنگ ها می خونم.دست هام رنگی شده.روپوش کارم
دلم پر رنگ شده
عجیب اه!نو آموز خودم شده ام.تمرین های مبانی که برای بچه ها می نویسم رو مشق می کنم
خر حمالی دوست دارم!حالا که خوب فکر می کنم از بچگی عاشق خرحمالی بودم.یار جدایی ناپذیر گروه تدارکات
الان هم یه جور حمالی تازه جسته ام
رنگ ها...ممکنه شادی ببخشن
راستی!شما که این جا رو می خونین...کجایین؟چرا این قدر سکوت کرده این؟
Thursday, August 03, 2006
شرم
تصاویر تلویزیونی...آوار،آوار....اینباریه جای دیگه دنیا. جنایت کی تمومی داره؟
به هنر فکر می کنم...چطور می شه شادی رو ترویج داد؟
سرم رو از این تصاویر بدزدم؟نخونم؟ندونم؟
کاش می تونستم اردوگاه هاشونو نقاشی کنم.کاش موسیقی پر نشاط و امید بخش براشون می فرستادیم...شرم بر من
یادداشت
هنر نباید از زندگی جدا باشد
اگر آن چه را به کار می بریم(نه به صورت اتفاقی و نه بر مبنای هوس)با هنر عجین شده باشد،چیزی برای پنهان کردن نخواهیم داشت
زمانی که روی میز تالارمان گلدان عتیقه دوره اتروسک را قرار می دهیم و آن را بسیار زیبا و متناسب می پنداریم،لازم است به خاطر بیاوریم که این گلدان در دوران خود،ظرفی بسیار معمولی و به احتمال زیاد ظرف روغن آشپزخانه بوده است.در آن دوره،هنر و زندگی در هم آمیخته بودند
هنر به مثابه پیشه/برونو موناری
Wednesday, August 02, 2006
نقاشی دیواری
چرا ما در تمام سال های مدرسه لذت نقاشی دیواری رو نچشیدیم؟؟
امروز روز نقاشی دیواری و نقاشی روی تخته سه لا بود.گمان نمی کنم هیچ وقت مزه این روز رو فراموش کنم
کلی دوندگی کردم تا مجوز نقاشی روی دیوار بهمون دادند،فقط یک دیوار
یه دیوار کشیدیم و یک چوب!وای ...ناز شدن نقاشی ها...من نمی دونم ها!ولی گمونم ناز بودن.بچه ها ی رنگ و وارنگ خوشحال
ما به هوا احتیاج داریم،به نفس،به معجزه های روزمره
Tuesday, August 01, 2006
روتکو
به این نقاش مهر می ورزم.تابلو های بسیار بزرگ رنگی اش چیزی بیش از نقاشی یه
موزه "تیت مدرن"فیلم یک ساعته ای درباره روتکو ساخته،بسیار زیبا.دیروز رفتیم برای درس هنر سال آینده مقداری سی دی خریدیم،فیلم روتکو را هم
دوباره دیدم.دریغ ام اومد ننویسم.اگه می تونین،این فیلم و دیدن نقاشی هاش رو به خودتون کادو بدین
Friday, July 28, 2006
معجزه چرخ ها
خوابم نمی بره.ساعت 3 صبح اه
دو ساعتی می شه که با شیفتگی یکی از کتاب های قدیمی کسری رو می خونم.اسم کتاب هست "معجزه چرخ ها".تامل کودکانه و دانشمندانه ای بر مسِآله های مهندسی دنیا داره.خواننده رو به بهتر و دقیق تر دیدن وادار می کنه.به ویژه خواننده های جوان و کم سن و سال و شاید باهوش رو،که اهل تامل نیستن و همیشه دوست دارن با سرعت به نتیجه برسن
این کتاب چقدر به دلم نشست...مدت ها بود که با این لذت معما حل نکرده بودم!و سال ها بود به پدیده های ساده علمی به این شکل نگاه نکرده بودم
به این فکر می کنم که کاش بچه ها زودتر این کتاب رو بخونن
بچه ها (نوجوان هایی که می شناسم) بیشتر دانشگراند تا دانشمند.نمی دونم این رو چطور توضیح بدم
پراکنده
سفر با سفر روشن کرده ام این روزها
آذربایجان بودیم،بسی خوش گذشت
دیروز و پریروز هم کوهنوردی کردیم.از طالقان به سمت کلاردشت.این هم عالی بود
حالا می فهمم که با مدرسه و سفر در هم آمیخته ام.از سفر به مدرسه بر می گردم،با هزار تا ایده توی کله ام،و دوباره راهی سفر می شم.این شده روزگارم
حالا تا سفر بعدی مثل بنز باید طرح درس بنویسیم،هم در راهنمایی و هم دبیرستان
حالا می فهمم که با مدرسه و سفر در هم آمیخته ام.از سفر به مدرسه بر می گردم،با هزار تا ایده توی کله ام،و دوباره راهی سفر می شم.این شده روزگارم
حالا تا سفر بعدی مثل بنز باید طرح درس بنویسیم،هم در راهنمایی و هم دبیرستان
بچه ها...نمی دونم چطور ان...اون هایی رو که در تابستون می بینم،چندان سرحال نیستن. گرما و بی کاری به دام نقد کشوندتشون و تا حدودی حس می کنن از این حال رهایی ندارن
عجیب این اه که کمک زیادی نمی تونم بهشون بکنم...وقتی هستم،به طور پراکنده فقط نگاه می کنم و امیدوارم به زودی ازین وضع بیرون بیان..بیشتر نیستم تا باشم...روزگارم در مدرسه بیشتر به جلسه و کامپیوتر می گذره
کار بنیادی باید کرد
Saturday, July 15, 2006
شهر
اصفهان ام
دیروز با دوست کوچک کنار مادی ها قدم زدم و زیر گنبد شیخ لطف الله آواز خوندم.یه دوست فرانسوی پیدا کردم.صدای خوندن ام رو ضبط کرده بود.متوجه نشده بودم.لبخند مهربونی داشت
این شهر زیبا،پر از تردید ام می کنه.بارها فکر می کنم که کاش برگردم...اما با یک نگاه،یه برخورد کوچک،منصرف می شم...سفره ام رو جای دیگه ای پهن کرده ام.دوست های بزرگ،دوست های همسن،دوست های کوچک
این جا می تونم ساعت ها کنار مادی های زیبا مث یک غریبه غمگین و پر حسرت قدم بزنم...مامان و بابا و مادر بزرگ چشم انتظار رو ببینم و در خونه عمه ها ،شربت سکنجبین خنک بخورم
به راحتی دو پاره می شیم و حتی چند پاره
و تا لت و پار نشیم دست بردار نیستیم...کی و کجا به گوشمون خوندند متعلق به هیچ جا نباش؟
Tuesday, July 11, 2006
غم مدار
آرام ام.چند روز پیش بچه ها رو برده بودیم کوه.با این که همه چیز خوب بود،اما مشکلاتی هم پیش اومد که دلم رو لرزوند...این دل چقدر حالا حالاها باید بلرزه
بازهم دلم می خواد بگم کلا آرام ام.این روزها حس می کنم با بچه ها رفیق ام.خیلی زیاد.باهم روابط روان ای داریم و کمتر شک می کنم....کارگاه راه افتاده
دوست عزیز بی قرارم ایران اه و وجودش مثل همیشه مرهم و همراه ام اه
بابا اومده پیش ام،چند ساعتی یه که از راه رسیده.با هم شام خورده ایم و خندیده ایم
یاد گرفته ام که قدر بدونم،لحظه های بودن مثل جواهر می مونه
چرا غمگین باشم؟
بازهم دلم می خواد بگم کلا آرام ام.این روزها حس می کنم با بچه ها رفیق ام.خیلی زیاد.باهم روابط روان ای داریم و کمتر شک می کنم....کارگاه راه افتاده
دوست عزیز بی قرارم ایران اه و وجودش مثل همیشه مرهم و همراه ام اه
بابا اومده پیش ام،چند ساعتی یه که از راه رسیده.با هم شام خورده ایم و خندیده ایم
یاد گرفته ام که قدر بدونم،لحظه های بودن مثل جواهر می مونه
چرا غمگین باشم؟
Sunday, July 09, 2006
حک/هک
یه چیزی.من نمی تونم به طور مستقیم برم توی صفحه وبلاگ ام.کسی اگه به اینجا سر می زنه پیغام بذاره لطفا وگر نه من می فهمم که اینجا هم حک شده!!!!؟
Friday, July 07, 2006
Thursday, July 06, 2006
کمک
دو سه تا انیمیشن دیدم امروز که خیلی خوب بود!انیمیشن های خوب دارین آیا؟برای طرح درس هنر به انیمیشن پر کیفیت احتیاج دارم، وکتاب ها و فیلم هایی که به نوعی به هنرمندها مربوط می شه.نیازمند یاری رنگارنگ تون هستم
Tuesday, July 04, 2006
طرح درس
دیروز بعد از مدت ها یک جلسه زنده و خوب داشتیم.بوی قرمه سبزی کله دوستان زینت بخش فضابود.جدا کی به ذهن اش رسیده بود که همه این آدم ها رو یک جا جمع کنه؟از جلسه که بیرون اومدیم،بچه ها گفتند:چه جلسه پر برکتی!اون قدر موجود سرزنده از توی اتاق ریختن بیرون،که سهم هر بچه یک یا چند آدم باحال بود که باهاشون گپ بزنه
چی گفتیم و چی شنیدیم؟
به راه اندازی کلاس های شیرین و انرژی بخش فکر کردیم.کلاس هایی که ظاهر ساده ای دارن و باطن عمیق...فرصت بدیم که بچه ها درست تر و شاد تر فکر کنن.در علوم طبیعی،هنر و علوم اجتماعی
من مسئول طرح درس هنر ام در این سلسله جلسات.آرزومون این اه که بچه ها مخاطب هنری خوبی بشن،از فرم ها و رنگ های پیرامونشون لذت ببرن...از طبیعت،موزه،تصویر،سینما،عکس....و کم کم بتونن تحلیل دقیقتری نسبت به زیبایی پیدا کنن
با نیروی زیادی این کار رو شروع کرده ایم و کاش هرگز مایوس نشیم
Thursday, June 29, 2006
تیر
تیر همیشه با خودش دلهره می یاره برای من
انگار همیشه توی این ماه قراره بهم کارنامه بدن...یه پرونده ای؛که بعضی قسمت هاش رو با شک و شبهه دو در کرده بودم،اما حالا آشکار می شه
من هنوز در مورد پرونده ام با شاگرد های پارسال ام لنگ می زنم
حس ها شون برام پر از ابهام اه...وقتی باهاشون هستم ،آرامش بیشتر اه.اما وقتی نیستن...نگرانشون می شم،یه نگرانی بی راه حل.بال بال می زنم و راه به جایی نمی برم
اصلا نمی دونم چطور بگم..نمی فهمم براشون چه نقشی دارم؟دوست؟معلم؟هیچ کدوم؟
گیج کننده است...و فقط با این گروه رابطه این قدر گیج کننده است؟کجا رو اشتباه رفتم؟کاش می فهمیدم
Tuesday, June 27, 2006
دفتر،دفترهای نازنین
اولین پروژه کارگاه ساخت مدرسه،تولید نشانه کتاب و دومی دفتر اه.یه عالمه مدل دفتر.بهش امیدوارم.گرچه" دفتر باز" بودن ام هم که معروف اه
امیدوارم فردا چند تا عکس از دفترهامون بذارم.وقتی با دستام کار می کنم،غم ها گم می شن
Sunday, June 25, 2006
ترس
چند روزی یه که در خیال سیر می کنم...دلم نمی خواد زیاد پامو بذارم توی واقعیت.راستش،شاید به همین خاطر اه که سفر نامه خیالی می نویسم
می ترسم.خیلی می ترسم که از بچه ها نا امید بشم.این بد ترین لحظه های بازی یه
می ترسم،که اون قدر قوی و پاکار نباشن
می ترسم،که در دام نقد گرفتار شده باشن
بغض دارم.و نمی دونم چه کنم
Wednesday, June 21, 2006
روز دوم
صبح روز دوم با صدای قصه و حکایت های بد خوابی شب قبل شروع می شه.همه دارن تلاش می کنن برای هم توضیح بدن که چقدر دیشب بد خوابیدن...معمولا دو سه نفر هم مثل توپ خوابیده ان و خر خر و ...مستحق نگاه های پر شماتت مغمومین ان
یکی از سرما نمی دونسته چی کار کنه و تا صبح لرزیده و یکی دیگه از بس گرمش بوده پخته!یکی دستش خواب رفته،یکی هوا براش کم بوده....خلاصه مثنوی هفتاد من کاغذ بوده اون شب
هر کی یه گوشه ای با کیسه خواب اش ور می ره.بالاخره زمان رویایی صبحانه روز دوم فرا می رسه(راوی شکمو است)این صبحانه به عقیده راوی شگفت انگیز ترین وعده غذایی سفر اه به ویژه اگه دو گروه -مثلا تهران شمال و اصفهان-بخوان با هم رقابت کنن...هر خوراکی ای که در خواب و بیداری دیده ای،وسط این سفره هم می بینی.زمان صرف این وعده نامتناهی اعلام می شه،یعنی تقریبا تا خون در رگ ماست می خوریم(چون پژوهشگران گزارش می دن که از یه موقعی به بعد به جای خون،شکلات صبحانه و شیر عسل در رگها جاری می شه)و بالاخره ....کوله ها می ره روی دوش
ای بابا...انگار... کوله ها سنگین تر نشدن؟ شونه هه شاید ....بی خیال
روز دوم خیال انگیز اه.دیگه در قلب سفر ای.از آلودگی ذهن و هوا خبری نیست.دلت می خواد بدوی و گاهی،از تو چه پنهون،جلودار رو پشت سر بذاری...صدای پرنده می یاد.همه جا صدای پرنده می یاد!چه خوب
ادامه دارد...شاید
Tuesday, June 20, 2006
روز اول
صبح روز اول
کوله ها به پشت،بطری های آب پر می شن و می رن توی کوله ها
راه می افتیم
از همون قدم های اول وزن کوله یه کمی خودنمایی می کنه
اولین سراشیبی به شک می افتی:نباید می اومدم؟؟
شیار عرق بر صورت،گردن،پشت...موهات خیس شده ان و.."تا صبحانه چقدر مونده؟"..معلوم نیست
توی فشار های درون و بیرون دست و پا می زنی.حال و هوای شهر کثیف هنوز باهاته.پروژه ها و برنامه های نیمه تموم ذهن ات،مجال لذت بردن رو ازت دزدیده...سنگینی کوله شده سنگینی روح ات..از درون به خودت می پیچی و سعی می کنی قدم هات رو با گروه هماهنگ کنی
به کولر خونه ات فکر می کنی و به این که کی و کجا اشتباهی مغز خر خوردی؟
اولین استراحت،رویایی یه...کلی آب می خوری و هر چی به دستت می رسه.اگه سرپرست،جلو دار یا عقب دار نباشی که دیگه بهشت زیر پات اه.سایه ای گیر می یاری،یه گوشه لم می دی و در دل آرزو می کنی که کاش زمان این استراحت جاودانی بود
بعد از استراحت اول اما...رنگ ها یه کمی پر رنگ تر نشده ان؟
علف علف تر،گاو گاوتر،و آدم آدم تر
ذهن ات مورمور می شه...چی شد؟
بدن ریتم می گیره...نفس،قدم،نفس،قدم
پرنده ها اون تو،توی دلت،شروع می کنن به بال بال زدن...تو دوست تر می شی...راه می افتی و با بغل دستی ات شروع می کنی به احوال پرسی
کسی نمی خواد این نوشته رو ادامه بده؟
Friday, June 16, 2006
شادی
رفتم کنسرت سودابه سالم
مدت ها بود که این قدر حظ/حض نکرده بودم.چقدر این زن می دونه که داره چی کار می کنه و چقدر می تونه.60 بچه زیر 10 سال با چه زیبایی و چه هماهنگی ای یک ساعت و نیم روی صحنه ساز زدن
م عزیز،البته که هر دوی ما می دونیم که نیاز اول و دوم و سوم ما شادی است.شادی و رنگ،این دو چیزی که از ما قهر کرده اند
Thursday, June 15, 2006
تعطیلات و کارگاه
امروز توی مدرسه یه روز تابستانی بود
تعطیلات،وبچه های فارغ از امتحانی که دلشون فراغت مدرسه رو می خواد
یه قدم کوچیک به سمت کارگاه هنر پیش رفتیم...خیلی خوب اه
شنبه قراره رنگ و آب بدیم به کارگاه .کمد ها رو رنگ کنیم،صفحه ابزار بسازیم...و چند تا بورد
یکی از همین روزها هم رنگ روی پارچه رو امتحان می کنیم و هر کس یه بلوزشو نقاشی می کنه
پس کارگاه راه افتاد!هر کسی اهلش اه به پیش
Wednesday, June 14, 2006
کوچولو
سلام کوچولوی من
از این که هنوز گاهی کوچولو صدات می کنم ناراحت می شی؟کاش نشی.کاش بدونی در چه سعادت سنی ای به سر می بری
هزار تا قله که تا حالا پات به دامنه شون هم نرسیده روبروت اه...هزار امکان پیش پات...شاید هنوز نزدیک ترین دوست عمرتو ندیده ای،کسی چه می دونه....با شکوه ترین حس ات رو تجربه نکرده ای،اون موقع که با دیدن کسی قلبت برای اولین بار از جا کنده می شه و نمی دونی باید با دستها و پاهات چی کار کنی
زمان ...کارهای عجیب ای می کنه...کارهای خیلی عجیب ای.باعث می شه دستتو از توی جیبت در بیاری تا بتونی تعادل ات رو حفظ کنی...و کم کم به صدای جارو برقی احتیاج پیدا می کنی،تا همه صداها رو نشنوی
زمان مهربون ترین جلادی یه که تا حالا دیده ام..جدی اش بگیر،اما....نه،می خواهی هم جدی اش نگیر
مسواکتو زدی؟پس شب به خیر کوچولوی من
فلسفه آموزش
وقت تلف شده اما در مدرسه زیاده،این رو نمی تونم و نمی خوام انکار کنم
ساعت ها و روزها وقت صرف می کنیم و یه نتیجه ای می گیریم که به نظر همه مون آخرشه!و ناگهان تصمیم گیری های مدرسه عوض می شه
و بدتر از اون وقتیه که دور خودمون می چرخیم و می چرخیم
ساعت ها حرف زده ایم،نمی دونم چند نفر ساعت.با هم.با معلم ها،با بچه ها
امروز با دو نفر از بچه ها به این سوال کلی فکر می کردیم:آیا به کسی که نیازی رو هنوز در خودش لمس نکرده،باید چیزی رو یاد داد؟
مثالی می زنم:آیا به بچه نواختن ساز رو یاد بدیم ؟کی؟6 سالگی؟12 سالگی؟وقتی خودش اعلام کرد که من می خواهم ساز بزنم یا خیلی زودتر؟راستی یه آدم کی واقعا نیاز به کلاس زبان حس می کنه؟
شما چی فکر می کنین؟می شه نظری اگه دارین برام بنویسین؟
Tuesday, June 13, 2006
براق
من خوشبخت ام!باور کنین
با بچه ها کار کردن روح ام رو آزاد می کنه...هیجان شون بهم اجازه می ده دوباره بال بال بزنم.شعور و گیرایی عجیب و غریب شون به بلاهت همه جامعه می ارزه ...14 سالگی،15 سالگی ،16 سالگی... می دونین چقدر زنده ان؟
هر روز از درک شگفتی این سن ها ذوق زده می شم
پیشنهادی رو به دفتر دبیران می برم تا باهاشون مشورت کنم.ساعت ها توی سر و کله هم می زنیم و در نهایت،چی به توبره مون اضافه می شه؟نمی دونم
همون پیشنهاد رو پیش بچه ها می برم...هزار تا نظر بهش اضافه می کنن.روزها بهش فکر می کنن.هر روز یه چیز تازه می گن و آماده ان برای اجرا.ازمن چی می پرسین؟چرا دلم نمی خواد از مدرسه بیرون بیام؟چرا دلم مهمونی نمی خواد؟؟چی بگم؟
Friday, June 09, 2006
حرف
"it's four in the morning,the end of december...."
ساعت هفت بعد از ظهر روز جمعه است.امروز خیلی دلم می خواست چیزی بنویسم،اما عجیب بی چیزبودم و هستم
Tuesday, June 06, 2006
دیوار های رابطه تاریک اند
به گوشی ها و آهنگ های توی گوش ها که فکر می کنم،دلم می گیره،رابطه ها رو تنگ کرده ان
خودم هم از همین گوشی ها استفاده می کنم،گاهی.سعی می کنم یه موقعی آهنگ گوش بدهم که صدای بهتری برای شنیدن نیست
صدای دوستانه ای،پرنده ای،شرشر آبی،بادی
سردی این وسایل تکنولوژیک و بی هویتی اش در جامعه خودمون،مث یه زخم التیام نیافته درمون باقی مونده
هنوز هم موبایل ها به زحمت خاموش می شن.و این همیشه از فراموشی نیست،نه...ما این گوشی ها رو بد جوری دوست داریم.برق نگاهمون لو دهنده است
تابستون پارسال با بچه ها کوه رفتیم.حدود 10 تا کوه اطراف تهران.تنها،یا دو تا،سه تا غذا می خوردن.چیپسی از توی کوله در میومد و به کسی تعارف نمی شد...آهنگ های توی گوش،پیغام های تلفن ها،تماس ها...تفرد
امسال ،در این سومین درفک هم این مظاهر رو دیدم،حتی از خودم!و شوکه شدم...ما به همه چیز خو می گیریم.همه خوب ها و آزار دهنده ها
Monday, June 05, 2006
درفک
بر لبه پرتگاه ایستاده ام.باد ملایم ای لای موهام می پیچه.منظره روبرو خیره کننده است.دره و کوه ،با رنگ بندی عجیب وغریب
هزار جور سبز،دشت های سبز ،کوههای سبز
و ابرها،مثل بستنی توی قیف
سومین باره که اینجام.بهشت گل و مه این بار خالی از مه بود،اما هنوز باور نکردنی!باور این همه زیبایی همه یک جا
رو به روی این ابهت نشسته ام.دلم تنگ اه.برای همه شما که توی بهترین لحظه های عمرمون با هم زیبایی ها رو دیدیم و به وجد اومدیم...یک دنیا ذوق کردیم و هنوز یه گوشه ای،توی عزیز ترین بقچه دلمون نگهداری اش می کنیم و گاهی که بهش سر می زنیم،از شادی سرمست می شیم
بر لبه پرتگاه ایستاده ام.تصویر دوست کوچولوها رهام نمی کنه...منظره...تصویر...تصاویر ناب باید بهشون نشون بدم.این چیزی یه که کم دارن،تصویر ناب
دارن کم باور می شن.بیشترشون حیاط ندارن که ببینن چطور یه درخت ذره ذره باهاشون بزرگ می شه،یه گل وقتی بهش آب می دی چطور تازه می شه...اولین نرگس زمستون که توی باغچه در می یاد رو ندیده ان.گناه بچه ها نیست که تمرین طبیعت نکرده ان،مشق هاشو ننوشته ان
می دونم...خوب می دونم که خیلی چیز ها دارن که داشتنش در این سن برای ما باور نکردنی یه...حتی یک نوع درک شگفت انگیز از وقایع
این تفاوت ها رو باید به هم یاد بدیم.این و حس می کنم اما هنوز بهترین راه ها رو پیدا نکرده ام
Tuesday, May 30, 2006
Sunday, May 28, 2006
تعریف کن
توی قشم چند نفر از بچه ها با موبایل لاکپشت ها رو تعقیب می کردن
برگشتم و براشون از عمو گفتم.از قشم جدید،تغییراتی در این جزیره که به این زن و مرد نازنین شدیدا وابسته است
چقدر خوب گوش می دن!با حس هات همراه می شن
این ها نعمت اه.برای من که پر از برکت اند.کاش برای اون ها هم
Saturday, May 27, 2006
کارگاه هنر
روزهای امتحان های بچه هاست
مثل مامان ها شده ام.نگران همه ام و این یه کمی مسخره است
ترجیح می دم ندونم که کی چقدر بی سواد اه!وقتی برام تعریف می کنن که بی سوادن،سعی می کنم بذارم برم...حالا می فهمم که چطور ما رو خدا می خواستند!اون چه که باید!نوجوان سرزنده فعال ای که عالم به کلیه علوم معقول و منقول باشه،متهورانه عمل کنه،اما به شدت مقبول و آینده نگر باشه...این توقعات تا ابد توسعه پذیرن و عجیب این اه که مثل یه علف هرز توی روح آدم ریشه می کنن
بهترین ها رو براشون می خواهیم،در حالی که حتی نمی دونیم این بهترین ها در ذهن ما چی ان؟
باری...همراه با دلهره های امتحانی بچه ها دچار دلهره شده ام.تردید های شغلی و شخصی ،که در وجودم تمامی ندارن
اما در دو هفته گذشته،ساعات حضورم در دبیرستان به راه اندازی کارگاه هنر می گذره.کارگاه هنر یک اتاق نسبتا بزرگ تازه تاسیس اه که قراره درش به روی بچه ها باز باشه و هر کسی به تناسب علاقه اش توی این فضا با مواد مختلف محصولات مختلف تولید کنه(و اگه دوست داشت توی فروشگاه مدرسه بفروشه).این کلی ترین تعریف از این محیط بود.امیدوارم چیز خوبی بشه
Friday, May 26, 2006
ریزها
برگشتم
پس بالاخره کی داره زندگی میکنه؟اگه زندگی اونی یه که عمو و خاله من توی قشم بهش مشغولن،پس من دارم چی کار می کنم؟
اول یک اشتباه رو اصلاح کنم:لاک پشت ها با هم در نمی یان.در طول یک ماه و حتی بیشتر، هر شب یه تعدادی شون از زیر خاک بیرون می یان.فهم این مطلب البته خیلی سخت نبود.وقتی در روز های مختلف تخم گذاری می کنن...؟
هر شب چهار یا پنج تا پسر جوان تا صبح بالای سرشون کشیک می دادن.صبح تا شب هم چارپنج تای دیگه
الغرض...در اومدن!!نمی دونین چقدر کوچولو بودن
از توی یک سوراخ فقط یکی و از یک سوراخ دیگه بیست و دو تا.این ها محصول یک ساعت بود...با یک سبد می بردنشون ساحل مجاور و دم دریا می گذاشتنشون.وااای...کوچولوها بد جوری سرگردون می شدن تا برسن به دریا.یه جورهایی گیج و ویج بودن و بی نهایت ناز
Tuesday, May 23, 2006
لاک پشت ها
حکایتشون این طوری یه:پنج سال پیش وقتی عمو رفت قشم،لاک پشت ها نسل شون در حال انقراض بود
مردم قشم فقیرن.توی فصل تخم گذاری لاک پشت ها کمین می کردن و هر لاک پشت ای که تخم می گذاشت،تخم هاشو از توی خاک در می آوردن و می خوردن
پروژه ای رو شروع کردن برای جلوگیری از انقراض شون.با مردم جزیره کلی صحبت کردن.وتوی ماه تخم گذاری لاک پشت ها تمام محیط جزیره رو محافظ گذاشتن.هر کدومشون که تخم می گذاشت،محافظ ها تخما رو می بردن به یک ساحل خاص،دوباره می گذاشتنشون توی ساحل
دو ماه طول می کشه تا لاک پشت کوچولو ها از توی تخم بیرون بیان.همه این دوماه رو مردم جزیره نوبتی توی او یه دونه ساحل کشیک می دادن که کسی به تخم ها نگاه چپ نکنه
تا این که یه شب،همه شون با هم از زیر شن بیرون می یان و می رن به سمت دریا
هزاران لاک پشتک،همه با هم
امسال پنجمین سال اه.فردا پس فردا شب موعوده.فردا صبح دارم می رم قشم
در پوست نمی گنجم.مث احمقا دست و پام می لرزه.کاش این صحنه رو ببینم!کاش ببینم
Tuesday, May 16, 2006
شاگردک
ناراضی ها معمولا بیشتر توی چشم ان.این منصفانه نیست ولی یه کمی واقعی یه
معمولا یادم نمی مونه که چند نفر ممنون بودن،اما وقتی یکی اعلام می کنه رنجیده،غم عالم به دلم می شینه
این خوب نیست
در واقع بد اه
امروز به بچه هایی فکر می کردم که تعدادشون از انگشت های دو دستم کمتره،و یه جورایی شاگرد های من ان و رد روحیه ام رو کم کم توی وجودشون حس می کنم.الان دوم و سوم راهنمایین
تابستون گذشته با هم به چند کوه رفتیم.امسال در کلاس چوب ام شرکت کردن،شنونده اکثر تمرین های موسیقی مون بودن،بهشون یاد دادم که چطور با ساز دهنی شون دوست بشن و صداشو در بیارن،با هم آهنگ ساختیم...قفسه و گلدون ساختیم،ماکت،مداد،قاب...با هم کتاب خوندیم،آواز خوندیم و والیبال بازی کردیم... یه عالمه خندیدیم،و بالاخره،هفته پیش به خاطر تموم شدن مدرسه سوم ها و خداحافظی شون با راهنمایی،همه با هم کلی اشک ریختیم
شاید من برای این ها به این جا اومده بودم...آدم ها آیا همدیگه رو پیدا می کنن؟
Sunday, May 14, 2006
Friday, May 12, 2006
راز
نوشتن در این جا برام سخت اه.براتون می گم چرا
اول که شروع کردم،قصدم واقعه نگاری از لحظه های مدرسه بود
اما ...یک حقیقتی هست.من نمی دونم چی رو اجازه دارم بنویسم و چی رو نه.هر روز یک دنیا حکایت می بینم و می شنوم که نمی دونم آیا راز اند؟
راز های بزرگ بچه های کوچک ام؟
یا صرفاحکایت هایی که حتی دوست دارند منتشر بشوند؟
می دونم...مرز باریکی بین این دو هست
می خواستم براتون از سطوح اقتصادی بچه ها و نحوه پول خرج کردن شون بگم،که برای من بسیار عجیب اه،اما متوجه شدم که تقریبا تمام اطلاعات ام از گفت و گوی خصوصی با بچه ها کسب شده...خلاصه...حتی نمی دونم که این جا رو می خونن یا نه؟
کاش نخونن
این هاست،که دست و پام رو می بنده...وگرنه،شوق نوشتن و حرف ها برای گفتن همچنان خیلی زیاده
Thursday, May 11, 2006
چوپان
Monday, May 08, 2006
پرسه
روزهای پر تلاطم ای رو می گذرونم.لزوما بد نیست...یه جور بازبینی شغلی
کی هستم؟می خوام این جا چه بکنم؟وجودشو دارم،یا به بدن سازی احتیاج هست؟؟؟
از این دسته سوال ها
امروز رفتم مدرسه.یک ساعتی با مدیر حرف زدم و احترامم بهش بیشتر شد.قابلیت های فراوونی داره،یه کمی برای بچه ها حس امنیت کردم
حدود 11 تا 8 نمایشگاه کتاب بودم.واقعا خوش گذشت،به ویژه در غرفه کودک،که تنها غرفه ای بود که به جرات می تونم بگم بسیار بهتر از پارسال بود
دوست قدیمی بوکسورم رو هم دیدم.در سه جمله اول دیدار با مشت مهربونش کوبید توی فک من که :تو داری توی این مدرسه چی کار می کنی؟کفر منو در می یاری یاسی.یه کمی فکر کن،فقط یه کم!البته محبت این دوست یه جور خاص خودشه،و انصافا بعضی وقت ها ضربه هاش کاری.گرچه امروز به زعم من کمی خطا رفت،اما دیدن او هم پر از لطف بود و چند نکته قابل فکر
الغرض...زنده ام،و حتی دم جنبان
کاش کم خطا باشیم
Thursday, May 04, 2006
Wednesday, May 03, 2006
Sunday, April 30, 2006
تپه
قلعه،کاروان سرا،ده ،مزرعه،تپه،تپه،کوه،آسمون
حرکت کردیم به سمت ده،که از مردم اطلاعات تاریخی بگیریم
کی از قلعه رفتین؟چرا رفتین؟مسیر آب از کجاست؟
نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردیم به زودی شیطنت ده رو نابود می کنه.پیشنهاد کردیم دو گروه بشیم،گروهی به سر پرستی من بریم توی مزارع و تپه ها بچریم و گروه دوم با تعداد کمتر بمونن سوال ها رو بپرسن
چهل نفری راه افتادیم،از روی کرت ها.سبز مزرعه،آبی آسمون ،روبرو قلعه،و کوه های قهوه ای
مسیر یه کوه چه رو پیش گرفتیم.مث بز گر رفتم بالای کوه.بچه ها یه کمی نگاه کردن و بعد به سرعت خودشونو رسوندن بالا
وقتی همه اومدن،پیشنهاد دادم فریاد بزنین،با تمام وجوداول نمی دونستن که بلدن فریاد بزنن
کم کم صداها بیرون اومد...پپنج دقیقه،ده...یه ربع...دیگه نفهمیدم تا کی
سرود های مدرسه رو خوندیم ،با حد اکثر صدا.بعد من ساز دهنی زدم،همین طور که به سمت پایین سرازیر شدیم،برای لودیکا کوکازیکا،مارمولکی که یک ساعت قبل تشریح اش کردیم،مراسمی گرفتیم و سنگ قبری
سفرنامه دوم
امروز توی مدرسه همه یه جورایی به شکاف نسل ها فکر می کردن.به این که سفر چقدر آدم ها رو به هم نزدیک می کنه.به ویژه بچه ها و معلم ها رو
خیلی سرحال و شگفت زده بودن از سفر!حس می کردن نگاهشون به محیط پیرامون شون و به هم عوض شده.روزنه های امید توی چشم های بیشتر بچه ها به چشم می خورد
حساس،شکننده و بسیار مو شکاف اند.می خوان که درست درک بشن،درست
از اشتباه درک شدن خیلی هراس دارن
امان ازشون
چه خاکی بر سرم بریزم؟
Saturday, April 29, 2006
سفرنامه اول
برگشتیم.بازهم یک "اتفاق" تازه در زندگی دیوانه من
صد و هشتاد بچه،صد و هشتاد هویت زنده پر رنگ...هزار ها نظر،بسته بسته حس و انرژی های آزاد
نمی تونم خوب توصیف کنم.کاش می تونستم
حال غریب ای دارم.سفر بی نهایت انرژی بر و انرژی بخشی بود...حس می کنم تصفیه شدیم
یزد عجب استان مرموزیه...شگفتا به این معماری.چه سازگاری ای با روح داره
حال غریب ای دارم.سفر بی نهایت انرژی بر و انرژی بخشی بود...حس می کنم تصفیه شدیم
یزد عجب استان مرموزیه...شگفتا به این معماری.چه سازگاری ای با روح داره
توی دانشکده هنر و معماری اش دیگه پام سست شد.فکر کردم این جا بمونم بهتره یا برگردم تهران؟
و بهشت سفر،خرانق!مهدخت،آخ مهدخت!عجب الماس ای بود خرانق
و بهشت سفر،خرانق!مهدخت،آخ مهدخت!عجب الماس ای بود خرانق
حال ای داشتیم در خرانق،وصف نا شدنی."قلعه ای عظیم/که طلسم دروازه اش/کلام کوچک دوستی است".از وقتی پا توی این ده گذاشتیم،همه بچه ها دگر گون شدن.چنان گریه کردیم وچنان خندیدیم که شاید حال یگانه عمرمون باشه
شب،رصد،باد،بازی،فریادخرانق
ادامه دارد
Sunday, April 23, 2006
سفر
فردا داریم می ریم سفر...روزها و هفته هاست که این خیال در وجودشون قل قل می زنه!برای بسیاری شون این یک "اتفاق" اه،یک اتفاق ناب
یاسی،چی بیاریم؟/بازی بیاریم؟لباس چی؟/کیسه خواب؟فکر می کنی شب سرده؟فکر می کنی روز گرمه؟/من ساکمو بستم.توچطور؟این و یکی دو رو پیش می پرسید
هول شده ام...مثل بار اول...همه بار اول ها.
شاید خاصیت سفر باشه،حتی اگه این قدر خاص نباشه و این قدر پر مسئولیت
توی ذهن ام خاطره های عزیزمون مرور می شه
هزار تا تلفنی که رد و بدل می شد
الو؟کمپوت یا کنسرو؟بادگیر ؟کاپشن؟کدومش؟واکمن (لطفا)یادت نره
شبهای قبل از برنامه عجب هنگامه ای یه!واکس کفش ها،هزار بار تو و بیرون آوردن محتویات کوله ها...تقسیم غذاها...تماشای فوتبال صامت
چقدر خوب که سفر برای ما تازگی شو از دست نمی ده...هزار بار شکر.حتی فکرشم تکونم می ده
شبهای قبل از برنامه عجب هنگامه ای یه!واکس کفش ها،هزار بار تو و بیرون آوردن محتویات کوله ها...تقسیم غذاها...تماشای فوتبال صامت
چقدر خوب که سفر برای ما تازگی شو از دست نمی ده...هزار بار شکر.حتی فکرشم تکونم می ده
Friday, April 21, 2006
عجب
حالا من چند تا دوست دارم؟و چقدر عرضه؟(با ضمه بخونین)می گم...کسی هست که بخواد دوستامو باهاش قسمت کنم؟جرات می خوادها؟
Thursday, April 20, 2006
Tuesday, April 18, 2006
بارون
توی حیاط راهنمایی نشسته بودیم.یکهو در آسمون باز شد!یه رگبار بی سابقه!دونه هاش قد یه گردو.4،5 نفر بودیم.همه از هیجان فریاد می زدیم
سرمونو بالا گرفتیم،همه بچه ها پشت پنجره ها بودن
به ده ثانیه نکشید.تموم کلاسا خالی شد!همه،همه توی حیاط بودن و جیغ می زدن
نمی تونم توصیف کنم منظره رو!معلم ها هاج و واج سر کلاسای خالی وایستاده بودن و ناظم توی بلندگو نعره می کشید
حیف ام اومد که براتون نگم چقدر از دیدن این صحنه،قدرت زیبایی و ناتوانی نظم، گل انداختم
حیف ام اومد که براتون نگم چقدر از دیدن این صحنه،قدرت زیبایی و ناتوانی نظم، گل انداختم
Monday, April 17, 2006
دنیا
با هم فرق می کنن
یکی شون ذاتا سیاسی یه...سر و دم می شکنه برای شرکت در فعالیت های سیاسی.دلش می خواد ازم تایید بگیره.بهش می گم:من روزنامه نمی خونم واخبار گوش نمی دم.از من چی می خواهی بشنوی؟
می گه:باورش برام سخت اه، اما سعی می کنم درک کنم (درک می کنه؟)مطمئن نیستم
یکی دیگه هست که مسئولیت همه چیز رو می پذیره.با دلیل و بی دلیل.و دچار عذاب وجدان می شه(همون که به جای همه دوم ها از من عذر خواهی می کرد)...کم نظیره.بسیار دوستش دارم در حالی که مسئولیت پذیر نیستم
سومی اما،فراری است.از زیر بار هر مسئولیتی شونه خالی می کنه . توی دلش اما غوغاست.
این تازه شد سه از پونصد
شب به خیر
Sunday, April 16, 2006
کلافگی
جنجال!هر روز یه جنجال تازه
گروهی از بچه ها علاف/الاف لقب گرفته اند.امان از وقتی که صد بار به لطایف الحیل به یکی بگی "تو چی فکر می کنی ؟ فکر می کنی خیلی با دیگران فرق داری؟" و انتظارداشته باشی که فرق نداشته باشه
میدونین؟ما به طور کلی عاشق شعار و پند و وعظ ایم...باور کنین بچه ها خیلی می فهمن و ازشما چه پنهون اصلا حوصله این حرف های ناز رو ندارن.بسه ،خواهش می کنم یه مدتی همه تون ساکت بشین بذارین باد به این بچه ها بوزه...چیه؟از اعتبارتون کم می شه؟کسی می گه شما کم کارین؟
دارین دیوانه شون می کنین و انتظار عاقلانه ترین واکنش ها رو ازشون دارین؟دم از عدالت می زنین؟؟؟عدالت؟؟
جلوی چشمم دارن پیر می شن.بی انگیزه و عصبی.حتی انگیزه انتقام هم ندارن.وقتی ساده ترین جمله ها رو می خوان برام تعریف کنن،به گریه می افتن و از این که اشک شون جاری می شه،هی بیشتر غصه می خورن
نشسته ام به نظاره شون،کلافه...نمی دونم کدوم سر این کلاف و بگیرم.راستی ،چند نفر آدم می دونن که یه دختر 16 ساله چقدر شکننده است؟
Thursday, April 13, 2006
قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد
من دوباره معتاد شدم.مثل 4 سال پیش که آگاهانه به لحظه لحظه بودن در کارگاه معتاد شدم
هر روز صبح با عشق به کارگاه،با عشق به با هم بودنمون،به هوای بوی چوب هاوجنسشون،از خواب بیدار می شدم و راه می افتادم.مسیر رسیدن به کارگاه(یا خونه دوست؟)یک تصویر خیال انگیزه در ذهن من
عشق و مرگ یک فضا چقدر به هم نزدیک اه.هر روز برای من آخرین روز بود،اون قدر لحظه ها به روحم نزدیک بودن که مطمئن بودم اصلا قرار بر موندن نیست...چه روزهای جاری ای بود برای ما...می دونم که در زندگی هزاران بار دیگه برمی گردم و حیرت زده به این فصل زندگی نگاه می کنم
راستی ،روزگار این هدیه ها رو چطور به ما داده و می ده؟؟
من دوباره معتاد شدم.همیشه همین طوره...اول کمی مقاومت می کنم و کم کم متوجه می شم که تا کمر توی آب ام .حالا دیگه من یه معلم معتادم،به کار،بچه ها...به فضا...ساعت ها دلم می خواد توی فضای خالی اش بشینم حتی
من دوباره معتاد شدم.همیشه همین طوره...اول کمی مقاومت می کنم و کم کم متوجه می شم که تا کمر توی آب ام .حالا دیگه من یه معلم معتادم،به کار،بچه ها...به فضا...ساعت ها دلم می خواد توی فضای خالی اش بشینم حتی
می دونم ...بچه ها می یان و می رن..اما این صحنه ها ؟؟
مهر ورزی همیشه بزرگ ترین هیاهوی درون من بوده.تا کی چنین خواهد بود؟نمی دونم...کاش همیشه
چرا بترسم؟
Tuesday, April 11, 2006
Monday, April 10, 2006
به عمل کار بر آید
بهشون باید نگاه کرد.خوب و دقیق نگاه کرد و خوب و دقیق گوش داد...دلشون حرف زدن می خواد،خیلی بیشتر از حرف شنیدن به حرف زدن احتیاج دارن.من این و گاهی یادم می ره،البته فقط گاهی
یه چیزهایی رو سعی می کنم بگم گاهی،و بعد معمولا پشیمون می شم
عمل...فقط از عمل ات چیز یاد می گیرن،تازه اگه بخوان
این آدم های جسور دور و برم
دوست کوچولو هام
Sunday, April 09, 2006
آدم
مدت هاست می خوام حرف بزنم.وقت نیست
آدم!آدم زیاده توی دنیا
آدم خوب و دوست داشتنی،آدم عجیب،آدم سرگردون،آدم عزیز
گاهی فکر می کنم مثل دوربین شده ام.در به در آدم ها و وقایع...لوکیشن
عجیب اه که کشف آدم ها تازگی شوحفظ می کنه در روحم
هنوز حیرت زده می شم!آدم؟؟؟
یاد مالک به خیر.دنبال آدم می گشت توی این دنیا
و من،مملو از رابطه،کشف،ذوق،نگاه...آدم ها کی تموم می شن؟
پیوست:180 تا آدم دوم دبیرستان رو داریم می بریم یزد،180 تا.قابل توجه فرزانه
Friday, April 07, 2006
بهار
این روزهای بهاری پر رگبار،سرشار از روابط متلاطم و پر برکت اه.بوی گل و بارون همه رو مست کرده
بچه ها بزرگ تر شده ان و "خول" تر !مثل این که آب حیاط تازه ای نوشیده باشن...پر تب و تاب و زیبا ست مدرسه.حالا دیگه آیه یاس رو گوشه و کنار اش کمتر می شنوم
فضا بندی دبیرستان رو کمی داریم عوض می کنیم،یه کار تا حدودی کله خرانه است، بدون شک یه موج ناراضی رو به دنبال داره ،اما گمانم بهتر بشه
زندگی در 85 تا الان که شگفت انگیزه
Tuesday, April 04, 2006
Sunday, April 02, 2006
فردا،مدرسه
فردا دوباره مدرسه ام شروع می شه
این چند روزه هی فکر می کنم و هی به جایی نمی رسم.فردا دوباره می افتیم توی گردش پر شتاب هر روزه...چه کنم که هر روز لازم نباشه محکم بزنم توی سر خودم؟
این چند روزه هی فکر می کنم و هی به جایی نمی رسم.فردا دوباره می افتیم توی گردش پر شتاب هر روزه...چه کنم که هر روز لازم نباشه محکم بزنم توی سر خودم؟
راستی،حالا برای معلم شدن باید چه راه مشخصی رو در پیش بگیرم؟مگه راه مشخصی وجود داره؟
برای معلم حرفه و هنر بودن،بهتره بیشتر ویولن بزنم و نقاشی کنم؟یا این که بهتره بیشتر وقت ام به مطالعه شیوه های نوین آموزش بگذره؟(خواهش می کنم نگو که هر دو در کنار هم،که مجبورم دوباره بزنم توی سر خودم!سر پر و پیمون محکمی هم نیست.باور کن هر کدوم این ها به تنهایی یه عمر می خواد)...کدوم اش؟
برای معلم حرفه و هنر بودن،بهتره بیشتر ویولن بزنم و نقاشی کنم؟یا این که بهتره بیشتر وقت ام به مطالعه شیوه های نوین آموزش بگذره؟(خواهش می کنم نگو که هر دو در کنار هم،که مجبورم دوباره بزنم توی سر خودم!سر پر و پیمون محکمی هم نیست.باور کن هر کدوم این ها به تنهایی یه عمر می خواد)...کدوم اش؟
اگه کمی زبان و کمی ورزش و کمی ادبیات و کمی آواز رو هم به این مجموعه چاشنی کنم چطوره؟
چیزی که هست می دونی چیه؟ در این سال تحصیلی تلاش کرده بودم پراکنده کاری نکنم ونتیجه اش ازین قرار بود
Saturday, April 01, 2006
رنگ
آی بچه ها بیایین
به دنیای شاپرک
دنیای شعرای خوب
قصه های قاصدک
بیاین با کاغذ رنگی
کفتر بدیم هوا
گل به باغ زمستون
ماهو بدیم به شب ها
دنیای ما بچه ها
آسمونش یه رنگه
زمین اش پر گل و نور
نه دشمنی نه جنگ اه
Tuesday, March 28, 2006
هم کار
تیم هم کار خیلی موضوع مهم ای یه
گروهی که همه اهل دو باشن،دغدغه های مشترک و ایده های متفاوت داشته باشن،همدیگه رو دوست بدارن و تا مغز استخون با هم بجنگن
هر روز به یاد می یارم که امسال در کنار چنین آدم هایی کارمی کنم و در سایه همراهی شون آروم می گیرم تا دوباره بدوم
می دونم که به زودی پونه نخواهد بود تا با هم درمحیط مدرسه پرواز کنیم
خوب می دونم که امسال روز های کاری ام با ساناز هم پوشانی نداشت و این چقدر حیف بود
هیچ وقت آموزش ورزی در کنار شیوا رو از یاد نمی برم
از بودن و چالش فکری با خانم عفاف ،نقوی،دیهیم،ارکانی وپورذکریا هزار تا چیز یاد گرفتم.از آقا و خانم طلایی صبور. ازنیکی و آزاده،آموزگاران دیوانه دوست داشتنی ام ،که هنوزیک روز کاری هم با هم نگذروندیم.وفاطمه ها،که اصلا برای توصیف شون واژه ندارم
باور کن هزار تا اغراق نیست.شاید کم هم باشه
تنهایی نمی شه...به هیچ وجه نمی شه..جان شما نمی شه.اینو دیگه همه می دونن،حتی منم بهش پی برده ام
Monday, March 27, 2006
آموزگار
می دونی،این روزها به امتدادیافتن در آدم های دیگه فکر می کنم.فرق این دو انتخاب برای من چیه؟راه هنر رو در پیش بگیرم؟یا راه معلم هنر شدن رو؟
من هنوز در پاسخ این سوال به خودم به قطعیت نرسیده ام.اما به حس شیرینی رسیده ام که برات می گم
من هنوز در پاسخ این سوال به خودم به قطعیت نرسیده ام.اما به حس شیرینی رسیده ام که برات می گم
به بچه ها سازدهنی یاد می دادم،سازی که خودم هم همین جوری با گوش می زنم.دو سه نفر از بچه ها شگفت زده شدن!نت نمی دونستن و با الفبای جدیدی آشنا می شدن.چند تایی هم با موسیقی آشناتر بودن. جلسه اول فقط به تمرین دو،ره،می،فا،سل،لا،سی گذشت
هفته بعد اومدن.دو تاشون برام آهنگ زدن، آهنگ واقعی واقعی
می دونی...شاید من هیچ وقت نوازنده خوبی نشم،اصلا دیگه زمانی برای این کار ندارم...اما حالا ما تعدادی آدم ایم که هر کدوممون توی خلوتمون و یا توی جمع،می تونیم با سازهامون گرم بشیم و گرم بکنیم...و خدا رو چه دیدی،شاید یکی از بچه ها نوازنده خوبی بشه...از این خیال چقدر سبک می شم،بال در می یارم
Saturday, March 25, 2006
کنکور
امروز رفتم مدرسه.5فروردین!دوستان مشغول بودن.کنکوری ها که اطراق (درست نوشتم؟)کرده بودن.فرش و بساطشون پهن بود.روبوکاپی ها هم در حال کار روی پروژه شون بودن..المپیادی ها یه جور...خلاصه ...نمی شد باور کرد 5 فروردین اه
منم رفته بودم یه کمی کار کنم.کارا خوب پیش می رفت،چون فضا با وجود جمعیت بچه ها،خیلی آروم بود.به خاطر کنکوری ها،که بیچاره ها با هر صدایی از جا می پرن
خیلی یاد حال و هوای سال کنکور بودم.کتابخونه میرداماد،کتابخونه اقتصاد،خونه ما...پای من که باز یه مدتی توی گچ بود و با اصرار می رفتم کتابخونه(در حالی که خونه ساکت و آروم بود!)الی تازه آشنا،لیلی،شهره،فرزانه،مدیا،شاریس،مریم
دلهره و امید...یه جور سرنوشت مرموز شگفت انگیز نامعلوم
ابهام
روزهایی که می خواستیم خورشیدو با دست بگیریم
Thursday, March 23, 2006
خواب
بدون بچه ها،نوشتن خیلی سخت اه.انگار این اتاق مربوط به من با اون ها می شه.حالا بچه ها خسته ان و می خوان استراحت کنن.صداشون کمتر در می یاد.گاهی یه پیغام با موبایل می فرستن،گاهی آفلاین ای...اما در واقع همه مون کمی(و بعضی هامون بیش از کمی)احتیاج به خلوت داریم
دو شب از چهار شب گذشته خواب می دیدم به یه فضای خیلی خوشگل قدیمی با یه عالمه اتاق پنج دری وسه دری و دیوارای آجری نقل مکان کرده ایم و می خواهیم یه مدرسه ساده بزنیم.نه این مدرسه،واقعا یه مدرسه ساده.نمی دونین چه خواب آروم با صفایی بود
یعنی می شه؟
Sunday, March 19, 2006
1385
يه هفت سين چيديم.به چه بزرگي!به چه زيبايي
سه چهار ساعت طول كشيد چيدنش.عالي شد.باور كنين
نمي دونم چند نفر دورش حلقه زدن.شايد صد تا
سرود ملي و شادي
سال نوي همه شون مبارك
و شما
و من
Tuesday, March 14, 2006
Monday, March 13, 2006
کلاغ ،غروب،باد،باد،باد
دم دمای غروب،موقعی که کلاغا پروازشون می گیره،وقت بازی های فرم و رنگ ابرا،وقت اذان...با بچه های سرگردونم
توی حیاط نشستن دبیرستان زمانش این موقع است
خسته از کار صبح تا عصر،با یه چایی...گاهی سبا،گاهی ساره،نسرین و محدثه،نگار بسکتبالیست آرام...باد،فکر،باد
من این جا خیلی خوش بختم
Sunday, March 12, 2006
آسودگی
تعطیلات در راه اه.واقع بین اگه باشم،به روز هایی احتیاج دارم که دور از مدرسه ،به طور منطقی فکر کنم و به طور حتی نه چندان منطقی استراحت کنم
دو روز دیگه باید برم مدرسه
چگالی کارها زیاد شده.همه به صرافت افتاده ایم
چگالی کارها زیاد شده.همه به صرافت افتاده ایم
از حالا دلم براشون تنگ شده
اما خسته ام،کمی بیش از کمی
خوب اه یه جایی پامو دراز کنم و لم بدهم
Thursday, March 09, 2006
آهن
هفده سالم بود و خودم رو در قله های رفیع اندیشه و ... می دیدم
چهار تا کتاب خونده بودم و فکر می کردم همه دنیا که نه،اما بخش مهمی از آینده روی انگشتان پر قدرت من می چرخه
مهتاب بیست و پنج ساله یه روز با همه محبت اش بهم گفت:خوب یاسی ،این روزها به چی فکر می کنی؟
با شرح و تفسیر ملغمه ای از عقاید خودم و کتاب ها رو براش بلغور کردم.صبورانه گوش داد و گفت:یاسی،فکر می کنم آهن خونت کمی پایین اه.باید بیشتر آهن(یا چیزی از این دست،درست یادم نیست) بخوری و بیشتر ورزش کنی
شوکه شده بودم و بی حد بهم بر خورده بود...چه واقعیت عریانی.چه توهم آشکار و رایج ای
ممنونم مهتاب،بی نهایت ممنونم
Tuesday, March 07, 2006
درد
زده ایم به مخزن سمعی بصری و داریم فیلم آموزشی می بینیم.تا الان یه فیلم راجع به مدارس ژاپن،یکی انگلیس،نیوزلند و امروز آلمان دیدم
وسطای فیلم بلند می شم راه می رم(با پای شل)و خودمو دلداری می دم که اشکالی نداره اگه ما توی هپروت درس خوندیم و در هپروت درس می دیم...چه می شه کرد؟
توی راه روی دبیرستان بر می خورم به یه بچه که دوستش دارم.می فهمم که سرش درد می کنه.سعی می کنم کمی سرش رو مالش بدهم،که از شدت درد مچاله می شه.شوکه می شم...درد سطحی یه...سرشو کوبونده توی دیوار،چندین بار
من اصلا این جا باید از چی بنویسم؟
شما چی؟دلتون می خواد چی بشنوین؟
Sunday, March 05, 2006
بغض شاد
"من بیهوده می خواهم
از یاد تو بگریزم
ای همه هستی من
از مهر تو لبریزم
"
مانتو سرمه ای ها،مثل یه خط مورچه،کیسه های زرد برنج رو از توی وانت میارن توی مدرسه.دارن می رن مناطق محروم عیدی بدن
مانتو سرمه ای ها،مثل یه خط مورچه،کیسه های زرد برنج رو از توی وانت میارن توی مدرسه.دارن می رن مناطق محروم عیدی بدن
.رد خط شون توی حیاط ،رنگ دل نشین روحم می شه.بهشون نگاه می کنم...نگاه می کنم...با من چه کرده ان که این طوردلبسته شونم؟باهاشون چه کرده ام که هنوز توی بغلم آروم می گیرن؟
چطور بگم؟رابطه های انسانی سرگشته ام می کنه،مدهوش می شم،و گیج
یاسمین 14 ساله به یاسمن 29 ساله جانی دوباره و چند باره می ده.با عصام می پره.می خندونتم و سرخوش می ره دنبال شیطنت بعدیش.من می مونم و شادی و اشک
Saturday, March 04, 2006
رضایت
دلم برای نوشتن تنگ شده.چه خوب بود اگه این ها به دست خط من بود."م" های کشیده و حروف بی نقطه.دست خط نا خوانا
مرتب به بحران شغلی می رسم.به خصوص در دبیرستان
من این جا چه کاره ام؟
اومدم که چه بکنم؟صرفا کار؟
دلم می خواد راه هنر رو پیش بگیرم.هنر و آموزش.الان نه از هنر چیزی حالیمه و نه از آموزش
فکر می کنم برم ادامه تحصیل بدم.اما تحصیل که تمامی نداره.در ضمن،برای معلمی محیط تجربه، آدم و به نیازهاش واقف می کنه
چرا راضی و قانع نمی شیم؟
اصلا راضی و قانع یعنی خوب؟
Friday, March 03, 2006
بچه های خیابان
دیروز "بچه های خیابان" رو براشون گذاشتم.دوم و سوم راهنمایی.12 نفر بودن
دوم ها تقریبا همه خسته شدن،سوم ها میخکوب
بغض ام تمامی نداشت.به بهانه پام اتاق رو ترک کردم
به نمایش درد فکر می کردم.کاش می تونستم بفهمم چقدر باید با درد های جلاد اجتماعی آشناشون کنم؟
قبل از فیلم داشتم براشون ساز دهنی می زدم و با پای گچی ام گدایی می کردم .می خندیدیم!!!!عجب مسخره بازی ای یه.بالاخره گریه؟خنده؟
Wednesday, March 01, 2006
Tuesday, February 28, 2006
اگر نت را بدونی
کلاس سازدهنی زیر آلاچیق برپا شد!23 نفر امروز با هم زدیم:دو،ره،می
تا حالا صدای 3 تا ساز دهنی رو با هم شنیده بودین؟من نشنیده بودم
بیست و سه تا دو،انگار دلمو گرم کرد.بیست و سه تا ره،توی گوشم گفت بمون.و بالاخره بیست و سه تا می به گریه ام انداخت.
چقدر دوستتون دارم
براتون بهترین های دنیا رو آرزو دارم،کوچولوهای نازنین ام
Sunday, February 26, 2006
غصه
بچه ها انحصار طلب اند.می خواهند که متعلق به چیزی باشند و چیزی یا کسی متعلق به اونا باشه
این رو می دونستم و حتی حس کرده بودم،اما سعی کرده بودم به انواع حیله ها از فهمش شونه خالی کنم.می خواستم به دلشون بنشونم که متعلق به بسیاری چیزها می شه بود و در عین حال می شه بسیاری ها رو دوست داشت...درس گنده ای رو شروع کرده بودم،در حالی که نتونسته بودم بفهمم هنوز برای درک چنین واقعیت سنگین ای چقدر کوچیک ان.
سردی رو در شاگردان پارسال ام حس کرده بودم.پارسال فقط دو کلاس داشتم ،یک کلاس اول و یک کلاس دوم.امسال با بیشتر اول های پارسال کلاس دارم اما با دوم ها ،نه.نمی خواستم الکی ابراز صمیمیت کنم،اما دلم براشون تنگ می شد
چند نفرشون در کلاس موسیقی ام شرکت کردند که همین هم عجیب بود.چون در واقع بایکوت شده بودم.
امروز یکی شون سرریز کرد و عقده دل گشود.گفت که بهت بی اعتمادیم.پشتمون رو خالی کرده ای.با همه ابراز دوستی می کنی.و چطور انتظار داری که ما بتونیم مثل گذشته ازت کمک بگیریم؟؟همه این ها رو با خشونت یک دختر 14 ساله گفت...بحث طولانی ای شد،اما من نگران ام.چطور می تونم آسیب کمتری بهشون برسونم؟
امروز یکی شون سرریز کرد و عقده دل گشود.گفت که بهت بی اعتمادیم.پشتمون رو خالی کرده ای.با همه ابراز دوستی می کنی.و چطور انتظار داری که ما بتونیم مثل گذشته ازت کمک بگیریم؟؟همه این ها رو با خشونت یک دختر 14 ساله گفت...بحث طولانی ای شد،اما من نگران ام.چطور می تونم آسیب کمتری بهشون برسونم؟
Friday, February 24, 2006
پروژه ها
امروز یک اسب چوبی ،یک جا گلی و یک کتابخونه تموم شد.به زودی عکس هاش رو این جا می گذارم
. تجربه سختی بود براشون.به ویژه اون هایی که کتاب خونه رو ساختند.
بعد از چند جلسه که قطعه ها رو بریده بودن،در هم جا نمی رفت.و بچه ها البته که نمی تونن صبور باشن.بغض کرده بودن.
سر به سرشون می گذاشتم.مدام راجع به زور بازو و اعصاب آروم ایده می دادم و سعی می کردم بفهمم گند از کجاست...دو سه ساعتی طول کشید و بالاخره همه درها به همه تخته ها جور شد.
تجربه عجیبی بود برام! دیدم که اولش خیلی هم نمی تونستن خوشحالی کنن.زیاد باورشون نمی شد که کار خودشون اه.بهشون گفتم برین پایین والیبال بازی کنین و برگردین دوباره نگاهش کنین.وقتی برگشتن،خیلی از دیدن کارشون خوش حال شدن. یک ربع آخر کلاس فقط نگاهش می کردن
Wednesday, February 22, 2006
انرژی هسته ای
نمی دونم روح نوشته های این وبلاگ بیشتر تلخی تداعی می کنه یا نشاط ؟ تا این جا سعی خاصی نکرده ام که حس خاصی رو القا کنم.چیزی که هست این اه که من متلاطم ام.گاهی در این محیط مست شادی می شم،حتی از شادی گریه می کنم،به ویژه وقتی یک بچه ای از درک تازه ای به هیجان می یاد و تو می دونی که برای همیشه در خاطرش خواهد ماند.و گاهی که ایمان ام به کار،و به زندگی کم می شه،اثرش حتی در فضای نوشته هام هم آشکار می شه
.خستگی هم البته نکته ای یه
.بعضی روزها انگار فقط دور خودت می چرخی و حس نمی کنی که چیزی پیش می ره.اما ناگهان توی یک روز،نتیجه ماکروسکوپی چند روز کارت رو یکجا می بینی و اگه ساده لوح باشی(مث من) فوری نتیجه می گیری که این ها همه رو همین امروز انجام داده ای.و اون روز برای خودت یه جشن ساده لوحانه می گیری و توی وبلاگت هم درج می کنی
خلاصه...امروز روز بدی نبود.هر چند که همچنان انرژی هسته ای حق مسلم ماست و نه هیچ کس دیگه، اما بچه ها ناز و بی نظیرن و از اون روز هاست که حاضرم وکیل مدافع همه شون بشم،فی الدنیا و آخرت
Monday, February 20, 2006
معلم های جوان
بچه ها بهتر اند
من در خودم غرق ام و به دنبال رابطه معنی داری باهاشون می گردم
به نقش های پیشین موجود در این مدرسه فکر می کنم
راستی بچه ها،معلم های جوان تون چه تاثیری توی رشد شما گذاشتن؟
اگه ممکنه برام بگین.چرا نمی گین ن ن ن ن ن ؟
Sunday, February 19, 2006
گربه
لختی طولانی ای رو در وجودم حس می کنم
صبح ها ،گربه چشم وغ زده ،با پرش ناگهانی اش بر سقف شیشه ای اتاقم،از خواب بیدارم می کنه
صبح ها ،گربه چشم وغ زده ،با پرش ناگهانی اش بر سقف شیشه ای اتاقم،از خواب بیدارم می کنه
هر روز صبح این حدس رو توی ذهن ام مرور می کنم که بالاخره صبحی،با حس دل انگیز گربه و خرده شیشه در آغوش،ازخواب بیدار خواهم شد
چند روزی است که به سختی زره پوش می شم که به مدرسه بروم.گرد امید هر وقت در وجود خودم کمرنگ می شه ،بچه ها فوری می فهمن و حس نا امنی این بار از من منتشر می شه
دیروز باید می رفتم مدرسه.هزار تا کار روی گاز بود.فیلم ای دارم در باره نسبت های مکانی و زمانی جهان خیلی حیرت انگیزه.آدم و به فکر و تعجب وا می داره.فیلم و گذاشتم توی کیفم
توی راهروی مدرسه(دبیرستان) ، به بچه ای برخوردم که مدتی یه از بس به شرایط مدرسه و اوضاع سیاسی و ...فکر می کنه،دیگه بد جوری داغون شده.دعوت اش کردم که این فیلم و ببین اه.اون و و یک مایوس دیگه.نتیجه خوب بود.ادعا کردن که شاید بشه از شرایط کمی فارغ شد و زندگی کرد
الغرض...در این فروپاشی سیاسی و اجتماعی،باید به بچه ها یاد آوری کنم که خنده هاتون تنها فیلتر شکن این روزگاره
چه باید کرد؟
سخت اه،سخت
Friday, February 17, 2006
راهنمایی
مدت هاست که می خواهم کمی از موقعیت ام در مدرسه (ها)بنویسم
اما حقیقتا گیج ام
در حال حاضر شنبه،دوشنبه و چهارشنبه روزگارم در دبیرستان می گذره.
سه شنبه و پنج شنبه راهنمایی
در راهنمایی معلم چوب کلاس های حرفه و فن ام.کاری که امسال در گروه حرفه امتحان می کنیم، اینه که معلم ها بر اساس تواناییشون
به نوبت سر کلاس می رن.من الان معلم چوب 4 تا کلاس دوم ام
و این واضح ترین قسمت کارم در این دو مدرسه است.بچه ها از تماس با چوب ها لذت می برن و شاید اولین تجربه پروژه بستن گروهی یه براشون
پنج شنبه هم ،کلاس مشابهی داریم،با این تفاوت که بچه ها داوطلبانه به کلاس می یان و از همه پایه ها
مسوولیت دوم من در راهنمایی اینچنین اه که ارکستر کوچکی راه انداخته ایم و ساز و آواز بازی می کنیم
ارکسترمون شامل یه نوازنده فلوت کلید دار،دو ویولن،دو سنتور،دو ارگ،هشت خواننده، و یک سازدهنی(خودم) است
کاش نوازنده فلوت کلید دار رو می دیدین،وقتی که با تمام وجود فوت می کنه و لپ هاش سرخ می شه،نمی شه عاشق اش نشد
این دو تا ،مسوولیت های اصلی من در راهنمایی یه
اما حضور در حیاط ،به ویژه زنگ های تفریح،شرکت فعال در والی-مونگولی(این بازی یه نوع مضمحل شده والیبال اه و تنها ضابطه اش این اه که توپ نباید روی زمین قل بخوره و به هر قیمتی باید زیر توپ بری،حتی اگه ده بار زمین خورده باشه)،ست های بسکتبال،ساز دهنی و بالاخره درد دل های بچه ها(درددل های خیس و لرزون و گاهی پر طنز)همه این ها فرعیاتی یه که گاهی خیلی از اصل بیشتر انرژی می بره
دبیرستان اما....ممممم
شاید وقتی دیگر
Wednesday, February 15, 2006
شربت
عارفان را نقد شربت می دهی
زاهدان را مست فردا می کنی
مرغ مرگ اندیش را غم می دهی
بلبلان را مست و گویا می کنی
Tuesday, February 14, 2006
warning!
این جا می نویسم ،شاید حضور غایب تون رو حس کنم
.وقتی نظر هاتون رو می خونم،به این امید نزدیک می شم که در این شخم زدن تنها نیستم.
وگر نه ،بیشتر شما از دفتر یادداشت های رنگارنگم،که همیشه همراهی ام می کنن،بی خبر نیستین
وگر نه ،بیشتر شما از دفتر یادداشت های رنگارنگم،که همیشه همراهی ام می کنن،بی خبر نیستین
دفتر ها رو بی انتظار می نویسیم.برای رها شدن
.اما نوشتن در وبلاگ...نمی دونم.من هنوز برای رهایی چیزی این جا ننوشته ام.
بیشتر تکونم می دن،وقتی می گذارمشون روی صفحه.
خلاصه...تنبلی نکنین،که تنبل خواهم شد
بیشتر تکونم می دن،وقتی می گذارمشون روی صفحه.
خلاصه...تنبلی نکنین،که تنبل خواهم شد
.آخه شما مگه تا حالا نفهمیدین؟به بچه ها باید محل گذاشت
Sunday, February 12, 2006
انجمن شاعران مرده
اول دبیرستان بودم که به تصادف خواندمش.به دلم ننشست.
به دوستم گفتم:آخه چقدر اغراق؟
پارسال دوباره به کتاب برخوردم و به فیلم...به پهنای صورت گریه کردم،به پهنای صورت
پارسال دوباره به کتاب برخوردم و به فیلم...به پهنای صورت گریه کردم،به پهنای صورت
.این بار اون پسر رو پدرش نکشت،من کشتم
Saturday, February 11, 2006
ماهی گریز
برگشتم
.دریا و شن و باد هم نتونستن از فکر بچه ها درم بیارن.هر سنگی من و به یاد یکی شون می اتدازه.هر چوبی...به یادشون یه قلعه شنی ساختم،بعذ از سال ها.چه حس خوبی بود،شن،توی دست ها
اگه سبا بود الان این شعر رو گوش می دادیم،اگه ناهید بود با هم می دویدیم،اگه ثمین بود،اگه... کاش می تونستم با طبیعت دوست ترشون کنم
این یکی از مهم ترین چیزاست فکر کنم.دوستی نزدیک با طبیعت،به طوری که بهمون قدرت بده و از عظمت اش لبریز بشیم
.
به امید فکر می کنم.به این که چطور می شه به کسی یقین داد؟یا کمکش کرد که باور پیدا کنه؟
بچه ها کم باور اند.باهوش و کم باور.به چیزی بند نیستند.این من و میترسونه
به امید فکر می کنم.به این که چطور می شه به کسی یقین داد؟یا کمکش کرد که باور پیدا کنه؟
بچه ها کم باور اند.باهوش و کم باور.به چیزی بند نیستند.این من و میترسونه
.
نمی دونم براشون چه بکنم.اما فقط سعی می کنم با همه ایمان ام کنارشون زندگی کنم.
کاش بیشتر بودیم و کاش موج امید بیشتری در هوا جاری بود
نمی دونم براشون چه بکنم.اما فقط سعی می کنم با همه ایمان ام کنارشون زندگی کنم.
کاش بیشتر بودیم و کاش موج امید بیشتری در هوا جاری بود
Tuesday, February 07, 2006
سه شنبه
یک سه شنبه شلوغ دیگه طی شد
امروز از جمله روزهای پیچیده عجیب مدرسه بود
فردا تاسوعاست
تیتر وار دوست دارم بگم
هفت و نیم صبح:زیارت عاشورا،نوحه،گریه،چایی شیرین و شیرینی
هشت صبح:دعوا(من بر سر بچه ها نازل شدم که چرا چوب ها رو نخریدین)،پازل سازی با چوب های قبلی،خنده
نه و ده صبح و یازده پیش از ظهر:چوب کاری
یازده تا دوازده:بحث روانشناسی با معاون سوم ها،که تا سال پیش معلم ورزش بوده.
دوازده و یک و دو:نماز و مداح و سخنرانی رییس محترم سازمان در مورد انرزی هسته ای که حق مسلم ماست! و صلوات و تاتر عاشورا و جایزه و ...بالاخره! چلو قیمه نذری
سه:در نهایت تعجب بنده انجمن موسیقی برپا اعلام می شه.بنابراین تا پنج ساز و دهل می زنیم و می خونیم
پنج و نیم تا هفت و نیم:کلاس زبان و بحث های دست و پا ندار
الغرض:خسته ام.این جا هنوز دیوونه خونه است.گر چه واضح اه که دیوونه ها بچه ها نیستن.فردا جنازه رو می خوام ببرم چند روزی هوا بخوره.هنوز و هنوز به نظر احتیاج دارم
کاش بتونم کمی،حتی شده دو روز از خیال و فضای مدرسه خارج بشم.یکی نیست به من بگه خرت به چن من؟
Monday, February 06, 2006
حضور با!پایه
یه سوالی دارم ازتون
اگه می خواستین چیزی رو به بچه های 13 ساله یاد بدین،چی یاد می دادین؟
اگه می خواستین چیزی رو به بچه های 13 ساله یاد بدین،چی یاد می دادین؟
جیزی نه از جنس ریاضی و فیزیک واین دست
منظور من دقیقا این اه:جای چه صفت هایی رو در بچه ها خالی می بینین که فکر می کنین بودن این صفت ها براشون مفید اه؟
من درگیر این سوال ام.حضورم رو در بعضی لحظات روی وجودشون پر رنگ می بینم و می ترسم که حرکات ام بی پایه باشه
Saturday, February 04, 2006
ولی افتاد مشکل ها
هر چه می گذره ،بیشتربه شباهت اش با تجربه های عشق های انسانی ام پی می برم
.مانلی وقتی برگشت اولین سوالی که توی فرودگاه ازم پرسید این بود:یاسی،عاشقی؟
نتونستم نه بگم
نتونستم نه بگم
در سختی اش هستیم این روزها...مشکلات ریز و درشت رو به ترتیب نوشته ایم و مورچه وار به سمت راه حل پیش می ریم
گاهی خیلی ناممکن به نظر می رسه،خیلی
اما وقتی یه تغییر کوچیک رخ می ده،شادی مثل یه سیال روان از توی رگهام رد می شه.حسش می کنم
به جز مساله های شخصی بچه ها ،که دغدغه های پایدار ذهن ام ان،الان داریم تلاش می کنیم شیوه ارزشیابی رو توی مدرسه عوض کنیم.به این شکل که نمره رو کم رنگ و کمرنگ تر(به سمت هیچ) بکنیم و کارنامه کیفی،که مهارت های مختلف رو درجه بندی می کنه،جایگزین بشه
Thursday, February 02, 2006
Wednesday, February 01, 2006
اعتراف
سلام
در فکر و کمی خسته ام
گاهی حس می کنم نکنه بيراهه رفته باشم همه اش رو؟
چرا اين قدر برام مهمه که چه تاثيری روی محيط مون می گذارم؟
چرا اين قدر برام مهمه که چه تاثيری روی محيط مون می گذارم؟
چرا بيشتر برام مهم نيست که اين جايی که هستم،برای من خوب و دوست داشتنی هست یا نه؟
این ها آیا هر دو یک معنی داره؟
من می ترسم گاهی...مث سگ می ترسم(با کسر ه بخونین)..از این که چند سال بگذره و چیزی دستم نداشته باشم
گنجینه من مگه چیه؟بیشتر از دوستام و شاگردام؟
از این نگاه هم حتی می ترسم و بدم می یاد.این روزا خیلی خسته ام.بچه ها شیره جان ام رو کشیده اند و هنوز هم گویا بازی تموم نشده.
قصه دوما رو ادامه خواهم داد،وقتی که کمی آروم بگیره ماجراها.فقط این که حالا به گمانم خیلی همدیگه رو دوست داریم.همین
Subscribe to:
Posts (Atom)